فرشاد's Reviews > همچنان به هیچ وجه
همچنان به هیچ وجه
by
by
بکت در این کتاب سعی دارد خواننده را متقاعد کند که اگر حالا بمیرد، از لحظه آتی بهتر است. او مخاطب را همچون جوجه تیغی تنهایی که در سرمای بیابان حرکت میکند، شکار میکند و آن را درون جعبه مقوایی در کمد دیواری تاریکی نهاده و با قادر مطلق خود تنها میگذارد تا هر دو به خزیدن در تاریکی مأیوس کننده ای مشغول باشند. تفاوتی ندارد که شما یک دختر زیبا باشید یا یک پسر عادی یا یک زنبور عسل پیر. بکت برای شما همواره یک سرنوشت را در نظر گرفته است. او، با نبوغ وافر خود، مخاطب را افسون بیهودگی نوشته هایش میکند. در زیبا ترین شکل ممکن، این پوچی را بیان کرده و سپس در نهایت خونسردی به استهزاء مخاطب میپردازد و با تجربه سالها زندگانی در آن سطح، سعی در به تباهی کشیدن امید خواننده دارد. او در این حالت به تعبیر حافظ، دیو و شیطانی است که نگین را از دستان سلیمان خارج کرده است، غافل از این که به تلبیس و حیل، دیو سلیمان نشود. بکت مخاطب را به درک تاریکی بزرگی که در روز برفی روشن وجود دارد فرا میخواند و آرمان های وی را با امید و یاس های متوالی در هم میکوبد. با این که مطلقا عقیده ای به وجود خالق ندارد در در انتظار گودو، جمله ای از انجیل نقل میکند که امیدی که در آن تعویق باشد موجب بیماری دل است، با این شیوه سعی میکند که انتظار بیهوده انسان برای سعادت زندگانی اش را موجب خسران سرانجام او قلمداد کند. بکت توانی برای تحمل زیبایی انتظار ندارد. او از درک زیبایی ویرانی بزرگ عاجز است و در فهم لذت آن تاریکی سهمگین که بر روشن ترین روزهای زندگی بشر سایه افکنده، فرو میماند. او تلاش میکند که مرگ و پوچی سکوت و سکون آن را مرهمی بر بیچاره گی زندگی آدمی قلمداد کند، چیزی که خود از مواجهه با آن وحشت دارد. وقتی او را با همینگوی قیاس میکنیم، فرومایگی بکت بیشتر نمایان میشود، همینگوی با آن که در پیرم��د و دریا، به شیوه ای استادانه، تلاش دو موجود برای زنده ماندن را تا سرحد آن شرح میدهد، خود از مواجهه با مرگ هراسی ندارد و با اسلحه با زندگی وداع میکند و به استقبال مرگ میرود. اما بکت در انتظار مرگی مضحک، که پارکینسون آن را برایش به ارمغان می آورد، در نکبت زندگی باقی میماند، او مانند ژان پل سارتر، بعد از ابتلا به نابینایی گریه های کودکانه سر میدهد و از نوشیدن می مرگی که آن را مرهم میخوانده، سر باز میزند. او با این روش مضحک بودن زندگی اش را در معرض نمایش عموم قرار می دهد.
این کتاب برای من از این جهت خاص بود که حس بی تفاوتی ای که این ماهها نسبت به کتاب خوندن داشتم رو به یه حس تنفر تبدیل کرد. دلم میخواد این آخرین کتابی باشه که امسال میخونم یا حتی بهتر از اون آخرین کتابی که در همه عمر میخونم.
این کتاب برای من از این جهت خاص بود که حس بی تفاوتی ای که این ماهها نسبت به کتاب خوندن داشتم رو به یه حس تنفر تبدیل کرد. دلم میخواد این آخرین کتابی باشه که امسال میخونم یا حتی بهتر از اون آخرین کتابی که در همه عمر میخونم.
Sign into Goodreads to see if any of your friends have read
همچنان به هیچ وجه.
Sign In »
Reading Progress
February 10, 2016
–
Started Reading
February 11, 2016
– Shelved
February 11, 2016
–
Finished Reading
Comments Showing 1-17 of 17 (17 new)
date
newest »
Nastaran wrote: "وای از دست بکت :/
منم دارم یه کتاب ازش میخونم و واقعن درکش برام مشکله. واقعن توش موندم که چه نتیجه ای بعد از اتمام خوندن کتابهاش باید گرفت؟ که زندگی هیچه و رهاش کنیم و بمیریم یا چون هیچ بودنش معلوم..."
اتفاقا ریویوی شما رو درباره مالون میمیرد خوندم . در باب جمله های بکت انگار فقط تمایل داره که بیهودگی زندگی رو نشون بده . من شک دارم همچین ادمی بتونه یا بخواد یه راهکار مثبت ارایه بده . مثل اون کتاب کامو که وقتی میبینه طرف در حال خودکشی هست سکوت میکنه و به راه خودش ادامه میده و اعتراف میکنه که کمترین تاثری از باب این جریان نداره. به نظرم اگه ادمی یه لذت توی زنذگی پیدا کنه هرچقدرم که اون لذت پست و حیوانی باشه نشون میده که زندگیش هدف داره و بیهوده نیست . خود بکت هم همین کار رو میکنه .
منم دارم یه کتاب ازش میخونم و واقعن درکش برام مشکله. واقعن توش موندم که چه نتیجه ای بعد از اتمام خوندن کتابهاش باید گرفت؟ که زندگی هیچه و رهاش کنیم و بمیریم یا چون هیچ بودنش معلوم..."
اتفاقا ریویوی شما رو درباره مالون میمیرد خوندم . در باب جمله های بکت انگار فقط تمایل داره که بیهودگی زندگی رو نشون بده . من شک دارم همچین ادمی بتونه یا بخواد یه راهکار مثبت ارایه بده . مثل اون کتاب کامو که وقتی میبینه طرف در حال خودکشی هست سکوت میکنه و به راه خودش ادامه میده و اعتراف میکنه که کمترین تاثری از باب این جریان نداره. به نظرم اگه ادمی یه لذت توی زنذگی پیدا کنه هرچقدرم که اون لذت پست و حیوانی باشه نشون میده که زندگیش هدف داره و بیهوده نیست . خود بکت هم همین کار رو میکنه .
درسته، مالون می میرد پر از بیهودگیه و همینم باعث شده گاهی بعد از خوندن چند صفحه از متن کتاب حس مرگ بهم دست بده. بکت زندگی رو در کل برای همه به یک شکل ترسیم کرده ولی در واقعیت اینطور نیست. خیلیا زندگی جالب توجهی دارن که اصلن ملالت بار نیست.
اما انگار اون میخواد بگه زندگی حتی اگه متنوع و باب میل هم باشه، تهش پوچ و به درد نخوره.
شایدم زندگی همین باشه.
اما انگار اون میخواد بگه زندگی حتی اگه متنوع و باب میل هم باشه، تهش پوچ و به درد نخوره.
شایدم زندگی همین باشه.
Nastaran wrote: "درسته، مالون می میرد پر از بیهودگیه و همینم باعث شده گاهی بعد از خوندن چند صفحه از متن کتاب حس مرگ بهم دست بده. بکت زندگی رو در کل برای همه به یک شکل ترسیم کرده ولی در واقعیت اینطور نیست. خیلیا زند..."
حتا اگه زندگی در نهایت پوچ و بیهوده باشه پرداختن به این بیهودگی فایده ای نداره . خیام هم خیلی وقت پیش تر از بکت از این جور صحبت ها گفته . ولی تفاوت خیام و بکت در اینه که خیام قلب بزرگی برای دریافت زیبایی داره . قبول دارم که هر ادمی ممکنه گاهی یا گاه گاهی زندگی خودش رو پوچ ببینه .اما این در مورد همه صدق نمیکنه . هر ادمی هر چقدر هم تنها و منزوی بشه بازم لذت هایی رو برای خودش پیدا میکنه . تنها یه حالت باقی میمونه و اون انزوای ادم های روشن اندیش هست که من معتقدم از بین اون ها هم فقط کسایی پوج بودن زندگی رو قبول میکنند که دست به خودکشی میزنن. مثل هدایت یا همینگوی . از نظر من کتمو سارتر و بکت توی این زمینه دست به یه شیادی بزرگ زدند .
حتا اگه زندگی در نهایت پوچ و بیهوده باشه پرداختن به این بیهودگی فایده ای نداره . خیام هم خیلی وقت پیش تر از بکت از این جور صحبت ها گفته . ولی تفاوت خیام و بکت در اینه که خیام قلب بزرگی برای دریافت زیبایی داره . قبول دارم که هر ادمی ممکنه گاهی یا گاه گاهی زندگی خودش رو پوچ ببینه .اما این در مورد همه صدق نمیکنه . هر ادمی هر چقدر هم تنها و منزوی بشه بازم لذت هایی رو برای خودش پیدا میکنه . تنها یه حالت باقی میمونه و اون انزوای ادم های روشن اندیش هست که من معتقدم از بین اون ها هم فقط کسایی پوج بودن زندگی رو قبول میکنند که دست به خودکشی میزنن. مثل هدایت یا همینگوی . از نظر من کتمو سارتر و بکت توی این زمینه دست به یه شیادی بزرگ زدند .
درباره ی خیام متاسفانه اطلاعات خاصی ندارم جز خوندن چند شعر در سالهای دور.
و راستش بعد از خوندن ریویوتون برام سوال پیش اومد که واقعن چرا طبق اعتقاداتشون عمل نکردن و دست به خودکشی نزدن تا بلکه راحت بشن!!
اونا مثل کاراکترهای داستانهاشون زندگی کردن انگار. شخصیتها هم عذاب میکشن اما دست به خودکشی نمیزنن (تو این چند کتابی که از سارتر و بکت خوندم).
این کتاب مالون می میرد هم که مدام منو یاد تهوع سارتر میندازه.
ولی در کل کامو رو به این دو ترجیح میدم.
و راستش بعد از خوندن ریویوتون برام سوال پیش اومد که واقعن چرا طبق اعتقاداتشون عمل نکردن و دست به خودکشی نزدن تا بلکه راحت بشن!!
اونا مثل کاراکترهای داستانهاشون زندگی کردن انگار. شخصیتها هم عذاب میکشن اما دست به خودکشی نمیزنن (تو این چند کتابی که از سارتر و بکت خوندم).
این کتاب مالون می میرد هم که مدام منو یاد تهوع سارتر میندازه.
ولی در کل کامو رو به این دو ترجیح میدم.
احتمالا یه مغالطه بزرگ در صحبت این نویسنده ها هست که توی جدابیت نوشته هاشون گم شده . شاید سالها باید بگدره تا روشن اندیش های جوامع تصمیم بگیرن روی همه این عقاید یه خط بطلان بزرگ بکشند. برای خود من با این که سالها خیلی به سبک نوشته هاشون علاقه داشتم اما امروز حس کردم که چقدر با این جمله ها بیگانه شدم . مطلقا هیچ جدابیتی نداشت برام
فرشاد نقدت خیلی خوب. اینجوری که شما شرح دادی، باید منفور باشه. پس چی تو نوشته هاش هست که میرن سمتش.
فرشاد این بکت نا امیدی به خواننده القاء میکنه؟ از چه نوعی؟ مثلا مثل حافظ میگه بیخیال همه چی و روزگار باش و یه گوشه بشین واسه خودت؟ خیلی خیلی ممنونت میشم که یه نمونه از حرفهاش رو بنویسی. مرسی فرشاد
:)
فرشاد این بکت نا امیدی به خواننده القاء میکنه؟ از چه نوعی؟ مثلا مثل حافظ میگه بیخیال همه چی و روزگار باش و یه گوشه بشین واسه خودت؟ خیلی خیلی ممنونت میشم که یه نمونه از حرفهاش رو بنویسی. مرسی فرشاد
:)
قطعن تغییراتی که هر شخص طی سالها زندگی میکنه در برداشت دوباره ش از کتابها بی تاثیر نیست. حرفاتون رو درک میکنم.
Nastaran wrote: "قطعن تغییراتی که هر شخص طی سالها زندگی میکنه در برداشت دوباره ش از کتابها بی تاثیر نیست. حرفاتون رو درک میکنم."
نسترن شما این کتابرو خوندی؟
نسترن شما این کتابرو خوندی؟
Arezoo wrote: "فرشاد نقدت خیلی خوب. اینجوری که شما شرح دادی، باید منفور باشه. پس چی تو نوشته
منفور که نه، اتفاقا توی سبک خودش خیلی هم عالی مینویسه، نمیدونم در انتظار گودو بکت رو اون قدر خوندم که همه دیالوگ هاش رو حفظ شدم، و خب زمانی چقدر از خوندن ابزورد لذت میبرم. ولیکن حالا حس میکنم که ترجیح میدم حافظ بخونم بجای تمام کتابها، شاید اگر زمان بگذره باز نسبت به بکت و کلا نمایشنامه حس خوبی پیدا کنم، آرزوی عزیز بمحض اینکه به کتاب دسترسی داشته باشم حتما سطرهایی رو براتون خواهم فرستاد، بسیار ممنونم
منفور که نه، اتفاقا توی سبک خودش خیلی هم عالی مینویسه، نمیدونم در انتظار گودو بکت رو اون قدر خوندم که همه دیالوگ هاش رو حفظ شدم، و خب زمانی چقدر از خوندن ابزورد لذت میبرم. ولیکن حالا حس میکنم که ترجیح میدم حافظ بخونم بجای تمام کتابها، شاید اگر زمان بگذره باز نسبت به بکت و کلا نمایشنامه حس خوبی پیدا کنم، آرزوی عزیز بمحض اینکه به کتاب دسترسی داشته باشم حتما سطرهایی رو براتون خواهم فرستاد، بسیار ممنونم
Nastaran wrote: "قطعن تغییراتی که هر شخص طی سالها زندگی میکنه در برداشت دوباره ش از کتابها بی تاثیر نیست. حرفاتون رو درک میکنم."
بسیار سپاسگزار م نسترن بانوی عزیز که من رو در جریان نظراتت قرار دادی. موافقم، خوندن بکت گاهی سخت و زمانبر و طاقت فرسا میشه
بسیار سپاسگزار م نسترن بانوی عزیز که من رو در جریان نظراتت قرار دادی. موافقم، خوندن بکت گاهی سخت و زمانبر و طاقت فرسا میشه
بذار با مثال ازدواج بگم. به نظر من ازدواج کردن و بچه دار شدن یعنی خیلی آسون، یعنی انتخاب راه آسون. مثلا وقتی ازدواج میکنی، وقتی بچه دار میشی خیلی راحت میشه عمل «زندگی کردن» همه چی معلومه دیگه، حالا خیلیها حال میکنن باهاش ولی حداقلش اینه که هر روز باید کار کنی تا بتونی به هدفی هرچند معمولی مثل پرداخت اجاره خونه، خرید یک دستبند، پول مهد کودک، لباس نو، رستوران و ... برسی و خب در مقابل تلاشت پاداش خوبی هم میگیری، خنده بچهات، شادی همسرت و … یا در مقابل بعضیها میگن نه مجرد بودن خوبه، کار میکنی یه چیزی به دنیا اضافه میکنی و .…
وقتی اینا هدفت نباشه، وقتی این پاداشها رو نگیری، خب خیلی سخت میشه، یه مقدار زیادی حس گم بودن میکنی. کلا به نظر من اینا همش خودارضائی هستش، اینکه نرسی و به اولین چیز چنگ بزنی و بگی باید سعی کنی در این دنیا زندگی کنی و از اینهمه لذت موجود در اون استفاده کنی و بیآفرینی. یعنی سعی میکنیم به یه منبع پاداش برسیم و بچسبیم بهش و بگیم باید از زندگی لذت برد و جامعه ای که توش بزرگ شدیم و همه حتی نوگرایی هامون هم ساپورتش می کنه.
اما آیا واقعا باید از زندگی لذت برد؟ اینکه یه همسر پیدا کنی، دوستش داشته باشی، صبح برین سرکار، شب بیاین خونه، با هم یه چیزی بخورین، بگین بخندین، بعد از یه مدت هم تخمریزی کنی چه فرقی میکنه با زندگی یه سوسک. تازه همین زندگی آقا سوسکه و خانم سوسکه واسه خیلیها آرزوست.
من فکر می کنم شاید مثل ورزش میمونه، یعنی ورزش که میکنی بدنت درد میگیره ولی قوی میشی و آخرش نتیجه میگیری، شاید نباید لذت ببری تا قوی شی واسه یه نتیجهای که نمیدونم چیه ولی همه با کوچیکترین دردی میترسیم از سردرگمی خسته می شیم و رها میکنیم و میچسبیم به منبع شادیهامون حالا چه متاهلانه چه مجردانه.
همیشه میگیم باید شاد بود، باید زندگی کرد. برعکس به نظر من باید همش غمگین بود.
وقتی اینا هدفت نباشه، وقتی این پاداشها رو نگیری، خب خیلی سخت میشه، یه مقدار زیادی حس گم بودن میکنی. کلا به نظر من اینا همش خودارضائی هستش، اینکه نرسی و به اولین چیز چنگ بزنی و بگی باید سعی کنی در این دنیا زندگی کنی و از اینهمه لذت موجود در اون استفاده کنی و بیآفرینی. یعنی سعی میکنیم به یه منبع پاداش برسیم و بچسبیم بهش و بگیم باید از زندگی لذت برد و جامعه ای که توش بزرگ شدیم و همه حتی نوگرایی هامون هم ساپورتش می کنه.
اما آیا واقعا باید از زندگی لذت برد؟ اینکه یه همسر پیدا کنی، دوستش داشته باشی، صبح برین سرکار، شب بیاین خونه، با هم یه چیزی بخورین، بگین بخندین، بعد از یه مدت هم تخمریزی کنی چه فرقی میکنه با زندگی یه سوسک. تازه همین زندگی آقا سوسکه و خانم سوسکه واسه خیلیها آرزوست.
من فکر می کنم شاید مثل ورزش میمونه، یعنی ورزش که میکنی بدنت درد میگیره ولی قوی میشی و آخرش نتیجه میگیری، شاید نباید لذت ببری تا قوی شی واسه یه نتیجهای که نمیدونم چیه ولی همه با کوچیکترین دردی میترسیم از سردرگمی خسته می شیم و رها میکنیم و میچسبیم به منبع شادیهامون حالا چه متاهلانه چه مجردانه.
همیشه میگیم باید شاد بود، باید زندگی کرد. برعکس به نظر من باید همش غمگین بود.
Amin wrote: "بذار با مثال ازدواج بگم. به نظر من ازدواج کردن و بچه دار شدن یعنی خیلی آسون، یعنی انتخاب راه آسون. مثلا وقتی ازدواج میکنی، وقتی بچه دار میشی خیلی راحت میشه عمل «زندگی کردن» همه چی معلومه دیگه، ح..."
امین جان، اجازه بده از این جمله که گفتی همیشه باید غمگین بود استفاده کنم. با چه دیدی به این غم نگاه میکنی؟ آگه به عنوان یه هدف باشه، ماهیتا هیچ تفاوتی با هدف های معمولی مثل ازدواج و داشتن یه سطح رفاه و ورزش و قوی شدن نداره، حتا خاص تر هم نیست. آگه از این غم لذت ببریم هم مطلقا با مثال هایی که گفتی تفاوتی نداره. تنها یه حالت باقی هست اون هم این که آدم توی اندوهی که گفتی گم میشه و بدون حس خاصی توی مسیر نامعلوم قدم میزنه، از نظر من تنها حالتی که یه فرد به رستگاری میرسه همینه. اتفاقا من هم فکر میکنم زندگی هیچ هدف خاصی نداره و قرار نیست به جایی برسیم. منتها آگه چیزی باشه که موجب تفاوت بشه همون غمی هست که گفتم. وگرنه به قول شما، عاشق شدن و ازدواج کردن و بعد یه زندگی حیوانی رو دنبال کردن چیزی که شایسته مقام انسانی باشه نیست، اون غم و رسیدن به حس گم شدن، به نظر من یه نشونه خوب هست، به قول خواجه حافظ شیرازی، رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است، حیوانی که ننوشد می و انسان نشود، این می ناب به عقیده من همون غم ی هست که هر کسی یه جایی انتخاب میکنه که میخواد یه جرعه بنوشه یا نه. من فکر میکنم که دنبال هدف نباید بود چون نیازی هم بهش نیست. یه عده آدم معروف زندگی و رسیدن به خوشبختی رو تبلیغ میکنن و یه عده دیگه پوچی و بیهودگی رو. به نظر من هر دو ی جایی دارن درجا میزنن، من بهت این مژده رو میدم که حسی که الان داری باقی نخواهد موند، ولیکن تحملش خیلی لازم هست. حرفایی که گفتی رو سالها زندگی کردم و اون تجربه باعث شده حالا جور دیگری فکر کنم. سهراب سپهری یه شعر داره که تا شقایق هست زندگی باید کرد. میدونی شقایق سمبل دلسوختگی هست. چون خودم یه مدت زیاد با گل سر و کار داشتم اینو بگم که عمر زیادی هم نداره و زود میمیره. به این فکر کن که این شعر سهراب که همیشه در جهت تبلیغ زندگی گفته شده آیا نمیتونه یه کنایه بزرگ به زندگی باشه؟ یا معانی دیگه حتا. سهراب آدم غمگینی بوده، غم من لیک غمی غمناک است، ولیکن من فکر میکنم یه پیوند عمیق بین غم و معنی زندگی( و نه لزوما هدف زندگی ) وجود داره.
امین جان، اجازه بده از این جمله که گفتی همیشه باید غمگین بود استفاده کنم. با چه دیدی به این غم نگاه میکنی؟ آگه به عنوان یه هدف باشه، ماهیتا هیچ تفاوتی با هدف های معمولی مثل ازدواج و داشتن یه سطح رفاه و ورزش و قوی شدن نداره، حتا خاص تر هم نیست. آگه از این غم لذت ببریم هم مطلقا با مثال هایی که گفتی تفاوتی نداره. تنها یه حالت باقی هست اون هم این که آدم توی اندوهی که گفتی گم میشه و بدون حس خاصی توی مسیر نامعلوم قدم میزنه، از نظر من تنها حالتی که یه فرد به رستگاری میرسه همینه. اتفاقا من هم فکر میکنم زندگی هیچ هدف خاصی نداره و قرار نیست به جایی برسیم. منتها آگه چیزی باشه که موجب تفاوت بشه همون غمی هست که گفتم. وگرنه به قول شما، عاشق شدن و ازدواج کردن و بعد یه زندگی حیوانی رو دنبال کردن چیزی که شایسته مقام انسانی باشه نیست، اون غم و رسیدن به حس گم شدن، به نظر من یه نشونه خوب هست، به قول خواجه حافظ شیرازی، رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است، حیوانی که ننوشد می و انسان نشود، این می ناب به عقیده من همون غم ی هست که هر کسی یه جایی انتخاب میکنه که میخواد یه جرعه بنوشه یا نه. من فکر میکنم که دنبال هدف نباید بود چون نیازی هم بهش نیست. یه عده آدم معروف زندگی و رسیدن به خوشبختی رو تبلیغ میکنن و یه عده دیگه پوچی و بیهودگی رو. به نظر من هر دو ی جایی دارن درجا میزنن، من بهت این مژده رو میدم که حسی که الان داری باقی نخواهد موند، ولیکن تحملش خیلی لازم هست. حرفایی که گفتی رو سالها زندگی کردم و اون تجربه باعث شده حالا جور دیگری فکر کنم. سهراب سپهری یه شعر داره که تا شقایق هست زندگی باید کرد. میدونی شقایق سمبل دلسوختگی هست. چون خودم یه مدت زیاد با گل سر و کار داشتم اینو بگم که عمر زیادی هم نداره و زود میمیره. به این فکر کن که این شعر سهراب که همیشه در جهت تبلیغ زندگی گفته شده آیا نمیتونه یه کنایه بزرگ به زندگی باشه؟ یا معانی دیگه حتا. سهراب آدم غمگینی بوده، غم من لیک غمی غمناک است، ولیکن من فکر میکنم یه پیوند عمیق بین غم و معنی زندگی( و نه لزوما هدف زندگی ) وجود داره.
منم هر وقت بکت میخونم همین حس بهم دست میده... البته احساس شیرینیه:دی
منم دارم یه کتاب ازش میخونم و واقعن درکش برام مشکله. واقعن توش موندم که چه نتیجه ای بعد از اتمام خوندن کتابهاش باید گرفت؟ که زندگی هیچه و رهاش کنیم و بمیریم یا چون هیچ بودنش معلوم میشه باید دنبال هدفی بگردیم و سبک زندگی کردنمون رو تغییر بدیم؟