Amir Mojiry's Reviews > اتفاق
Sign into Goodreads to see if any of your friends have read
اتفاق.
Sign In »
Reading Progress
January 20, 2015
–
Started Reading
January 25, 2015
– Shelved
February 5, 2015
–
3.64%
"من خیر شما رو می خوام. باور کنین. خبرها رو که شنیدین؟ یه وقت دیدین اوضاع مملکت خراب شد. اسرائیل حمله کرد. معاملات خوابید. این خونه برای شما بزرگه"
page
11
February 5, 2015
–
5.96%
"چشم هایشان را زیر آب باز می کردند و به هم خیره می شدند. خسته که می شدند، روی آب دراز می کشیدند و دست هم را می گرفتند. اگر گردابی ناگهان غافلگیرشان می کرد، به هم می چسبیدند و با هم غرق می شدند"
page
18
February 5, 2015
–
7.28%
"هزار نقشه ی رنگین برای آینده می کشیدند و دنیا توی دست هایشان بود. در ذهن جوانشان، هر آرزویی ممکن بود و زندگی تا ابد ادامه داشت."
page
22
February 5, 2015
–
9.93%
"پسری احساساتی بود. با دل و روده اش عاشق می شد، به خودش می پیچید و تب می کرد. تب بالا همراه با هذیان."
page
30
February 5, 2015
–
19.21%
"ای بابا! عاشقی هم حدی دارد. این حرف ها متعلق به آن هایی بود که از سماجت عشق بی خبر بودند و نمی دانستند عاشق، آن هم عاشقی جوان و بی تجربه، حد و اندازه سرش نمی شود."
page
58
February 5, 2015
–
23.51%
"توی اتاقش، توی تختش، پنجاه قدم آن طرف تر، هنوز همه چیز سر جای همیشگی اش بود. زندگی ادامه داشت. اما غیبت او، مثل مرگ ناغافلِ سرداری فاتح در جنگ، اعلام شکست و پایان پیروزی بود."
page
71
February 5, 2015
–
28.48%
"نیویورک! حتی اسمش هم سرگیجه آور بود. دنیایی مملو از هیاهو و آسمان خراش های ترسناک جلوی چشم های او ظاهر شد و او را به وحشت انداخت."
page
86
February 5, 2015
–
30.79%
"من با این پوست سیاه به دنیا اومدم. پدر و مادرم برده بودن. هرکس سرنوشتی داره. بعضی وقت ها می خوام این پوستو بکَنم، اما نمی شه. شاید تو هم یه روز به خاطر طرز فکرت، ملیتت، مذهبت دچار همین وضع بشی."
page
93
February 5, 2015
–
33.11%
"بعضی از این جماعت نسوان یِهو حمله می کنن، یقه تو می چسبن. برنامه ریزی می کنن. از روی نقشه جلو می آن. انگار دارن پیرهم می بافن. کار که خراب شد، می شکافن از سر می بافن. یه وقت می بینی، به به، یه ژاکت گرم و نرم اندازه ی تنت بافتن. می گن عزیزم، امتحان کن. می خوام ببینم اندازه ت هست یا نه. تنت می کنی و می چسبه به پوستت. جادو می کنن. باور کن."
page
100
February 5, 2015
–
40.73%
"نمی توانست و نمی فهمید چرا نمی تواند تصمیم بگیرد. خودش را نمی شناخت و در شهری بیگانه، میان مردمی بیگانه، آویزان به زبانی که زبان مادری اش نبود، تبدیل به کسی دیگر شده بود. کسی ناتمام."
page
123
February 5, 2015
–
43.71%
"با خودش فکر می کرد انتخابش غلط بوده و قادر به خوشبخت کردن این زن نیست. قادر به خوشبخت کردن هیچ زنی نیست. حرف های دوستش توی سرش تکرار می شد: «تو از زندگی چی می دونی؟ بزرگ نشدی. کتک نخوردی.»"
page
132
February 5, 2015
–
54.64%
"شعار بازگشت به خود و سنت های اصیل بر سر زبان ها بود. زمزمه ی ��غییری بزرگ به گوش می رسید و تغییر کلمه ای سحرآمیز بود. تغییر برای تجدید حیات، برای رسیدن به آرمان های متعالی، برای آزادی. بحث و دعوا بر سر این آرمان ها بود. در مسجد و محفل علمی دینی بحث دیگری در جریان بود. تغییر برای رسیدن به اسلام راستین، امر به معروف و نهی از منکر."
page
165
February 5, 2015
–
55.3%
"انقلاب به چشم او شعری بزرگ بود، شعر تمام انسان ها. خواست مردم بود و هرچه مردم می گفتند. اما شناخت درستی از این مردم نداشت."
page
167
February 6, 2015
–
55.63%
"کمیته ها به سرعت شکل گرفته بودند. حجاب اسلامی برای زن ها اجباری شده بود. افراد کمیته جلوی ماشین ها را می گرفتند، داخل ماشین و صندوق عقب را می گشتند و کارت شناسایی می خواستند."
page
168
February 6, 2015
–
66.23%
"به خودش فکر می کرد، شوهر او، و «شوهر او بودن»، مثل پذیرفتن مذهبی عجیب یا تابعیت کشوری ناشناخته، او را می ترساند. امروز صبح، همه چیز مثل دیروز و پریروز بود، همان دنیا- جنگ- سروصداها... و بعد ناگهان، حلقه ای تازه به این زنجیره ی آشنا اضافه شده بود که همه چیز را پس و پیش می کرد."
page
200
February 6, 2015
–
74.83%
"با خودش گفت: «اون دورها آب پاکیزه ست» اما رسیدن به آن دورها ممنوع بود. زنی، با روپوش و روسری، مامور رسیدگی به سر و وضع دختران جوان بود. مدام داد می کشید بروید زیر آب پنهان شوید... مردی آن دورها اسکی آبی می کرد. امکان داشت (امکانی تفریبا محال) که با دوربین دخترها را ببیند. زنی که مامور رسیدگی به رفتار دختران جوان بود، داد کشید: «برین زیر آب.» دخترهای جوان، خنده کنان، دستشان را برای مرد اسکی باز تکان دادند."
page
226
February 6, 2015
–
78.48%
"همسر شما از دسته ی آخره. یعنی روانی شده و باید بستری بشه. یه سر تشریف ببرین بیمارستان چهرازی. می بینین که بیش تر مریض ها از طبقه ی بالا یا روشنفکرن. تغییر برای بعضی ها به معنی آزادیه. برای خیلی ها برابر با جنونه."
page
237
February 6, 2015
–
80.13%
"توی دلش گفت خدای من! زندگی چی به روز آدم می آره. و نگاهش را به زمین دوخت. اثری از زیبایی گذشته در صورت او نبود. مژه های بلندش ریخته بود و زیر چشم هایش پف داشت. پیشانی، گونه ها، دست هایش پر از چروک بود. در نگاه اول، صد سال پیر شده بود و در نگاه دوم شصت ساله بود."
page
242
February 6, 2015
–
85.76%
"زندگی ام مجموعه ای از آدم هاست. مجموعه ای از هزاران شبه جزیره ی شناور. سی و دو سال دارم اما هنوز چیزی از زندگی نمی دانم. زندگی ام بی معنی است. واقعیت ندارد. زندگی سایه هاست."
page
259
February 6, 2015
–
88.74%
"آمدنم اشتباه بود. ماندنم هم اشتباه است. من فقط شاهد اتفاق ها هستم. اتفاق هایی که مثل رودخانه ای وحشی من را می غلتانند و با خود می برند. هیچ اراده ای از خودم ندارم. نمی توانم بر خلاف مسیر این رودخانه شنا کنم."
page
268
February 6, 2015
–
96.03%
"وارد خیابان ولی عصر می شوند و پلک های نیمه بسته ی او باز می شود. خیابان پهلوی. این جا را می شناسد. درخت های چنار، سبز و سرزنده، کنار هم ایستاده اند و گذر زمان را انکار می کنند."
page
290
February 6, 2015
– Shelved as:
story
February 6, 2015
–
Finished Reading