این اولین کتابی است که از مودیانو خواندم. البته از قبل با نثر مودیانو آشنا بودم. نثری خونسرد و گزارشگر و در معدود وقت هایی با تشبیه های ساده ی ادبی کواین اولین کتابی است که از مودیانو خواندم. البته از قبل با نثر مودیانو آشنا بودم. نثری خونسرد و گزارشگر و در معدود وقت هایی با تشبیه های ساده ی ادبی کوتاه. مودیانو به شدت گرفتار خاطرات خود است. و شاید دقیق تر باشد که بگویم خاطراتی که خود را متعلق به آن ها و آن ها را متعلق به خود می داند بی آن که مهم باشد خودش در آن ها حضور و نقش داشته یا نه. مثلن ماجرای اشغال فرانسه. نثر مودیانو همچنین به زمان و مکان زیاد وابسته است. زمانی بین سال های هزار و نهصد و چهل تا هزار و نهصد و شصت و مکان هم فرانسه با تمرکز بر خیابان های پاریس. سیرکی که می گذرد بی آن که ماجرای عجیبی را روایت کند، عجیب است. انگار که کسی دارد از خاطراتی می گوید که مدت هاست از شرشان خلاص شده و حالا راحت می تواند آن ها را روایت کند ولی هنگام روایت، ما مخاطبان، می توانیم اندوهی را در اعماق این روایت حس کنیم. شاید جای زخمی که هنوز بر بدن راوی، که تجربه کننده ی این خاطرات است، باقی مانده. ماجرا به اسم کتاب شبیه است: «سیرک». ماجراها بی آن که بدانیم چرا پیش می آیند و با وجود این که می خواهیم شوخی شان بگیریم کم کم جدی می شوند. این که در کتاب اتفاقی نمی افتد خودش هراس انگیز است. مدام از آینده ای گفته می شود که قرار است بیاید. آینده ای که می تواند خیلی خوب یا خیلی بد باشد. از لحن راوی، بر می آید که او به گذشته فلاش بک زده و خودش در زمانی حداقل بیست سال پس از ماجرای کتاب (سال هزار و نهصد و شصت و سه. آن طور که از اطلاعات صفحه ی صد و دو می شود فهمید) ایستاده است. با این حال و با وجود چند بار ارجاع راوی به زمان حال یا به زمانی پس از زمان رخ دادن اتفاق های کتاب، ما از این آینده چیزی نمی فهمیم تا برسیم به خط های پایانی کتاب... لحن کتاب به خاطر همین تعلیقش جذاب است و به خاطر این که می دانیم چنین آینده ای به حداقل ده ها صفحه بیش تر نیاز دارد در حالی که کتاب چند صفحه ی دیگر به پایان خواهد رسید! ترجمه هم خوب است. بعضی جاها مترجم دچار خطاهایی شده (مثلن صفحه ی 89 در زمان فعل ها، یا صفحه ی 67 با عبارت «پیشخدمت گندمگون رمی نام سی و چهار پنج ساله ای»، یا اشتباه های جزئی دیگر) اما در کل خوب لحن نویسنده را منتقل کرده. هم در گزارش گری اش و هم در تشبیه ها و استعاره پردازی هایش....more
زن زیادی را می توان دوست داشت بیش تر به خاطر زبان انتقادی و گزنده ی جلال. وگرنه از لحاظ ادبیاتی، شاید چندان حرفی برای گفتن نداشته باشد این کتاب (به جززن زیادی را می توان دوست داشت بیش تر به خاطر زبان انتقادی و گزنده ی جلال. وگرنه از لحاظ ادبیاتی، شاید چندان حرفی برای گفتن نداشته باشد این کتاب (به جز داستان مسلول و تا حدی هم سمنوپزان که از آن لحاظ هم قوی هستند). در سمنوپزان، خرافه های سنتی زیر تیغ انتقاد جلال می روند، در خانم نزهت الدوله آشفتگی سیاسی ایران و غرب زدگی ها، در دفترچه ی بیمه بوروکراسی ایران و بی نظمی اداری، در خدادادخان حزب بازی ها و حزب باد بودن ها، در دزدزده بی نتیجه بودن بوروکراسی، در جاپا مسئولیت انسان و خود، و در زن زیادی رسم های سنتی ایرانی زیر سوال می روند. (فقط عکاس بامعرفت است که می توان تقریبن خالی از انتقادش دانست و فقط یک طرح واره ی داستانی). اما بیش تر داستان ها شعاری هستند و خالی از ظرافت های داستانی. حرف و دغدغه مشخص است و گاهی از داستان بیرون می زند (مثل جاپا)، داستان خوب تعریف نمی شود (به ویژه در زن زیادی که نیمی از حرف ها در آن زیادی است) و بیش از شخصیت، تیپ وجود دارد (در خدادادخان و خانم نزهت الدوله). در مسلول ما به درون شخصیت راوی می رویم و با او همراه می شویم. همین باعث قدرتمند شدن داستان می شود گرچه قصه ی خاصی تعریف نمی کند. در سمنوپزان، تشبیه ها و صحنه آرایی ها نسبتن قوی است و این باعث جذابیت کار می شود. با این حال، آن چه در اصل باعث دوست داشتنی شدن کتاب می شود همان «اعتراض» است. جلال به خیلی چیزها معترض است و تعارف ندارد. طرف کسی را نمی گیرد، آن چه را به نظرش اشتباه است می گوید و رودرواسی ندارد. این روند از همان مقدمه ی کتاب (که از بهترین بخش های کتاب از نظر ادبیاتی است) شروع می شود و در تقریبن همه ی داستان ها ادامه پیدا می کند. ...more
نمی دانم جلال این کتاب را کی نوشته و این کتاب کجای روند نویسندگی او قرار می گیرد. با این حال، کتاب ساده و روانی است. و البته چندان خاص نیست. شاید بیش نمی دانم جلال این کتاب را کی نوشته و این کتاب کجای روند نویسندگی او قرار می گیرد. با این حال، کتاب ساده و روانی است. و البته چندان خاص نیست. شاید بیش تر ارزش تاریخی داشته باشد و ارزش جلال شناسی تا ارزش داستانی و فرمی. سه داستان اول مشابه هم هستند و از زبان کودکی که پدری روحانی دارد و خانواده ای سنتی نقل می شوند. در اولی، که همان «گلدسته ها و فلک» معروف باشد، کودک می خواهد از گلدسته ی مسجد بالا برود (و با خواندن این کتاب فهمیدم چقدر کتاب ادبیات ما این داستان را سانسور کرده بود!) در دومی، ماجرای کشف حجاب اجباری رضاخانی و راه حل های خانواده های سنتی از زبان کودک نقل می شود و در سومی، داغ کردن خواهر کودک برای درمان او و اشاره به باورهای کم مایه ی مردم سنتی گفته می شود. به احتمال زیاد، هر سه ی این داستان ها تا حد زیادی از تجربه های کودکی خود جلال استخراج شده اند و شاید اصلن بخشی از آن ها واقعیت هم داشته باشد. هر سه ی داستان ها، کمی زیاده گویی دارند و کمی مشخص و توی ذوق زننده، کودکیِ کودک را بیان کرده اند. شوهر آمریکایی در سوژه و به ویژه در پایان بندی غافلگیرانه اش، جذاب است ولی لحن آن بیش از آن که به لحن راوی (که یک زن شکست خورده است) شبیه باشد به لحن خود جلال شبیه است. و به نظر هم می آید که جلال این داستان را بدون تجربه ی محیط آن نوشته باشد. چون نحوه ی روایت راوی (به ویژه وقتی از آمریکا سخن می گوید) چندان قابل باور نیست. داستان «خونابه ی انار» هم که کوتاه ترین داستان مجموعه است، باز در سوژه و لحن نقادانه ی خود جذاب است ولی حرف چندان خاصی ندارد. ولی از نظر فرم، نسبتن حرکتی رو به جلو است. نسبت به بقیه ی داستان های همین مجموعه. در کل، باز هم در این کتاب، اندیشه ی جلال، بیش از نحوه ی بیان و فرم داستان هایش جذاب و دوست داشتنی است. و همین نحوه ی اندیشیدن است که مهم است و جلال را یک سر و گردن بالاتر از هدایت و چوبک و گلشیری قرار می دهد....more
پیرمردی که داستان های عاشقانه می خواند (به فتح نون) از چند جهت کتاب جذابی بود. یکی این که از رسم های مردم بومی آمریکای لاتین و بومیان آمازون می گفت. رسپیرمردی که داستان های عاشقانه می خواند (به فتح نون) از چند جهت کتاب جذابی بود. یکی این که از رسم های مردم بومی آمریکای لاتین و بومیان آمازون می گفت. رسم هایی که بسیاری شان به نظر علمی و انسانی و حتا شاعرانه می آیند و کمی شان وحشیانه و دور از منطق. با این حال نقطه ی مشترک همه شان پیوند نزدیک با طبیعت و فیلسوفانه بودن آن هاست (این که در همه ی این رسم ها به زندگی کنونی، به مرگ، به زندگی آینده، به انسان و به طبیعت اندیشیده می شود یعنی فیلسوفانه است). دومین عامل جذابیت همان است که در عنوان کار شده. پیرمردی که داستان های عاشقانه می خواند و آن هم پیرمردی که در داستان با شخصیت منحصر به فرد و خاص او آشنا می شویم. او یک قهرمان نیست، یک ضد قهرمان هم نیست. اما کسی است با کوله باری از تجربه های مختلف و پر از شکست های متعدد. کسی که عمیقن اندیشمند است اما اصرار (و حتا تمایلی) ندارد که اندیشه هایش را برای دیگران مطرح کند. او فقط به خودش می اندیشد. زندگی او را وادار کرده که در انزوا باشد ولی انزوا روح شاعرانه و عاشقانه ی او را از او نگرفته است. و همین باعث می شود چنین شخصیتی و ماجراهایش جذاب شوند. نویسنده مشخصن بیش تر به دنبال گفتن رسم های بومیان آمازون است در قالب یک داستان. این از توضیح های گاه مفصل او در مورد رسم ها و علت های آن ها بر می آید. با این حال، خود داستان هم جذاب است. و مشکلش فقط کوتاه بودن آن است و این که کمی داستانی بودنش کم است! یعنی که به خاطر همان که گفتم، نویسنده بیش تر از آن که به داستان بپردازد به رسم ها پرداخته. کاش کمی طولانی تر و مفصل تر بود. گرچه قضیه این است که خود نویسنده هم انگار مانند پیرمرد، تمایلی ندارد اندیشه های مردمش را مفصل بیان کند. آن قدری می گوید که دوست دارد و بعد که خسته شد می گذارد کنار. این رسم مردمی است که با طبیعت زندگی می کنند. فصل غم انگیز پایانی داستان هم به تنهایی، یکی از عامل های جذابیت کتاب است....more
نون و القلم، کتاب داستانی روانی ست. فصل اولش عالی شروع می شود و فصل های بعدی اش هم خوب ادامه پیدا می کند. یعنی که جنبه ی داستانی کار (حداقل تا نیمه ی نون و القلم، کتاب داستانی روانی ست. فصل اولش عالی شروع می شود و فصل های بعدی اش هم خوب ادامه پیدا می کند. یعنی که جنبه ی داستانی کار (حداقل تا نیمه ی کتاب) خوب پیش می رود. البته در ادامه، می رسیم به هدف اصلی جلال که داستان نبوده و زدن حرف هایش بوده در قالب نقالی یک قصه. این جا با دیالوگ های طولانی اما همچنان جذاب روبرو می شویم. شخصیت پردازی ها در حد یک قصه خوب است و این نکته حتا در دیالوگ های کتاب هم رعایت می شود (نکته ای که کتاب جلال را با کتاب های دیگری که می خواهند از داستان به عنوان قالبی برای بیان یک اندیشه استفاده کنند، متمایز می کند). اما فارغ از داستان، حرف جلال هم جالب است. نشانه ی دردمندی اوست. این که هر حکومتی، آغشته است به ظلم و جنایت. این که باید کاری کرد، هرچند دستمان به جایی نرسد. این که حتا به قیمت شهید شدن هم باید آدم بود و درست زندگی کرد. این که آدم باید وظیفه ی خودش را انجام دهد و نه لزومن به فکر تغییر جهان باشد. به هر حال: باز هم لحن خشمگین و کوبنده ی جلال، جذبم کرد. همین امشب، نامه ی او را به جمالزاده می خواندم. نامه ی جالبی است. پر از صراحت و پر از تندی جوانی. در این نامه است که می گوید تفاوت داستان نویسی چون جمالزاده با همچو اویی چیست. اویی که می خواهد اندیشه ای را بیان کند. حال چه در قالب داستان چه در قالب مبارزه ی رو در رو....more
کتاب از این لحاظ که خاطره های یکی از به نظر من بهترین بازیگران ایرانی است، کتاب ارزشمند و خوبی ست. اما در همین حد و نه بیش تر. رضا کیانیان نویسنده ی حکتاب از این لحاظ که خاطره های یکی از به نظر من بهترین بازیگران ایرانی است، کتاب ارزشمند و خوبی ست. اما در همین حد و نه بیش تر. رضا کیانیان نویسنده ی حرفه ای نیست. یک بازیگر حرفه ای است. خاطره هایش هم این را نشان می دهد. او نمی خواهد خودش را پنهان کند. اگر جایی از موقعیت خود سوء استفاده کرده می گوید، اگر جایی به او به عنوان بازیگر بیش از دیگران بها داده اند می گوید، ضمن آن که جا به جا هم از خودش تعریف می کند. عیبی ندارد. این خاصیت یک بازیگر نقش اول است. اما او نویسنده ی حرفه ای نیست. دوست دارد این تکه های خاطره ای داستان مانند شود، اما با پایان بندی های کلیشه ای تمام شان می کند. وسط کار شعار می دهد، حرف هایی را بی آن که ضرورت داشته باشد می زند. اشتباه های ویرایشی و ناهمخوانی نگارشی در کتاب کم نیست. خاطره هایش گاهی تکراری می شوند. گاهی بی ربط به «این مردم نازنین» و «بازیگری» می شوند. انگار که دارد مصاحبه می کند و از خاطره هایش می گوید و خاطره ای، خاطره ی دیگری را به یادش می آورد. برای همین است که هفت هشت خاطره در مورد رانندگی (بی آن که ربطی به بازیگری داشته باشد) می آورد. در کل به خاطر حجم کم اش و خاطره ای بودنش کار ارزشمند و خوبی است (به ویژه این که رضا کیانیان هم از نظر حرفه ای، بازیگر توانایی است؛ هم از نظر اخلاقی، انسان شریفی است و هم از نظر تجربه ای، انسان پر و عمیقی است)....more
یک داستان بلند با موضوع جنگ. اول بگویم که قصدم دانلودش نبود! اما وقتی دیدم توی بازار کتاب نمی شود خریدش و از روند خرید از ناکجا هم سر در نیاوردم به نایک داستان بلند با موضوع جنگ. اول بگویم که قصدم دانلودش نبود! اما وقتی دیدم توی بازار کتاب نمی شود خریدش و از روند خرید از ناکجا هم سر در نیاوردم به ناچار دانلودش کردم (مجبور بودم، می فهمی؟!) به نظرم در اصل به خاطر این که از معدود نوشته های متفاوت در مورد جنگ ایران و عراق است، این همه از آن استقبال شده است. مسئله این جاست که طبیعتن در زمان جنگ، حرف زدن از صلح چندان وجهی ندارد. کسی حمله کرده است و ما باید به دفاع بپردازیم. داریم کشته می شویم پس طبیعی است که می کشیم. اسلحه به رویمان کشیده اند، پس به رویشان اسلحه می کشیم و... درست است که در این جا هم دست زدن به کار غیر اخلاقی، درست نیست اما نفس جنگ را نمی توان بد دانست در این موقع. نمی توان گفت کشتن اخلاقی نیست پس بگذارید بکشندمان ما کاری نکنیم! این حرف را در مورد ادبیات جنگ هم می شود زد. وقت جنگ، وقت غزلسرایی از شهیدان است و حماسه و ایثار. وقت جنگ، «باید به جنگ رفت.». اما این نباید باعث شود که گمان کنیم دیگر جنگ، یک واژه ی مقدس است. جنگ، در کل مذموم است و منفور. جنگ، بد است حتا اگر اسمش را «دفاع مقدس» گذاشته باشیم. بعد از جنگ، دیگر «ادبیات ضد جنگ» نه تنها بد نیست که بسیار هم خوب و پسندیده است. این به معنای انکار رشادت ها و حماسه آفرینی ها نیست. به معنای از بین بردن یاد شهدا و جانبازان و رزمندگان نیست. به معنای ضدیت با آن چیزی است که باعث شد آن ها شهید و جانباز و حتا رزمنده شوند. ضدیت با توپ و تفنگ و جنگ و کشتار. به معنای ضدیت با آن چیزهای زشتی که جنگ با خود به همراه داشته است. ضدیت با آوارگی و از بین رفتن جوانی و سختی کشیدن ها و مردن از فرط تشنگی و... با این حساب، داستان «عقرب روی پله های اندیمشک» داستان ارزشمندی است. از جنگ، آن چنان گفته که از آن انتظار می رود. یعنی که محتوای خوبی دارد. اما گفتم که استقبال از آن به نظرم بیش تر به خاطر همین محتوای متفاوت با دیگر آثارش باشد (گرچه مثلن در مجموعه داستان «من قاتل پسرتان هستم» هم شبیه این محتوا را دیده ایم). وگرنه داستان آن چنان هم خاص و ویژه نیست. فضا، همان فضای مالیخولیایی و متوهمانه ی مورد علاقه ی داستان کوتاه نویسان ایرانی معاصر است (به خصوص در فصل چهارده). توضیح ها گاهی زیاده از حد است. گاهی متظاهرانه هستند (مثل جمله های آخر فصل هشت یا وای وای های ص 41 یا حجم زیادی از فصل یازده) با این که همین فضای متوهمانه را هم خوب در آورده است و مثلن جمله های پراکنده و کمی بی ربطی که در فصل هژده (باز هم تظاهر در اسم گذاری!) هست یا در سخنرانی شیخ بی ریش (آیا هاشمی رفسنجانی؟!) خوب به هم چفت شده اند و اذیت کننده نیستند. پایان بندی هم خوب و درخشان است....more
من ویرجینیا ولف را نمی شناختم. در این حد که شنیده بودم «چه کسی ویرجینیا ولف را کشت؟» و البته از ماجرایش هم چیزی نمی دانستم (هنوز هم دقیق نمی دانم. گویمن ویرجینیا ولف را نمی شناختم. در این حد که شنیده بودم «چه کسی ویرجینیا ولف را کشت؟» و البته از ماجرایش هم چیزی نمی دانستم (هنوز هم دقیق نمی دانم. گویا می گویند شوهرش باعث افسردگی اش بوده و بعد خودکشی اش و از این حرف ها! چه می دانم). اما چون معروف بود گفتم بگذار چیزی ازش بخوانم تا کمی دستم بیاید که کیست. کتاب «خیابان گردی در لندن» را به سختی تمام کرد. کتابی نبود که بتوانم دوستش داشته باشم. انگار که ولف، قلم را گذاشته روی کاغذ و هر آن چه به ذهنش رسیده نوشته. در واقع، افسار فکر و تخیل را رها کرده که هر جا دوست دارد بچرد و در پایان گاهی اگر نویسنده دلش خواست افسار را به سمت خودش بکشد و اگر نخواست هم که هیچ! «این وسط گوشت قربونی، مخاطبه.» البته ممکن است عده ای از این روش خوششان بیاید. این همان روشی است که ما گاهی که بی کاریم و پرسه می زنیم در خیابان ها و چیز خاصی هم برای فکر کردن نداریم، از آن استفاده می کنیم. مثلن صحنه ای را می بینیم و شروع می کنیم به خیال پردازی. ما در قید و بند آن صحنه نیستیم و تعهدی به آن نداریم، پس می توانیم از آن به چیزی دیگر برسیم. مثلن از دیدن یک سرسره به لبه های تیزش فکر کنیم و از لبه های تیز به چاقو و از چاقو به آشپزخانه ی قدیمی مان و از آشپزخانه به گاز کثیف دوران دانشجویی و از گاز به خاطره های دانشجویی و از آن جا به فلان استاد که دوستش نداشتیم. حالا ما از سرسره رسیده ایم به استاد دانشگاه! کسی هم جلویمان را نمی گیرد و خودمان هم چون نه فکرهایمان جایی ثبت می شود و نه می خواهیم به نتیجه ی خاصی برسیم، احساس بدی نداریم. گاهی فقط شاید به این روند تفکر خودمان فکر کنیم و خنده مان بگیرد. اما وقتی از همین روش قرار است در داستان گویی استفاده شود، دیگر قضیه فرق می کند! خواننده می خواهد چیزی دستش را بگیرد. به جواب یک «که چی؟»* برسد. و با این نحوه ی گفتن، بعید است به جایی برسیم! چهار داستان اول کتاب تقریبن همگی این فضا را داشتند و اولی به نظرم قشنگ تر از سه تای دیگر بود. داستان آخر، کمی منسجم تر و زیباتر بود. هم از ایده اش خوشم آمد و هم از نحوه ی بیانش. و در مورد ترجمه هم از این که نام یک داستان در فهرست «نشانه ی روی دیوار» آمده بود و در خود کتاب «لکه ی روی دیوار» باید گله کنم! این که کتاب کم حجم و کوچک است دلیل بر بی دقتی در ترجمه و ویرایش آن نمی شود. -- *به جایش می توانید بگذارید: «ثم ماذا» یا «so what?»...more
از شگفت زده شدن لذت می برم. از به هم ریختن پیش فرض های ذهنی ام. از شکست درونی. از این که کسی به من بفهماند آن چه به عنوان زبان می شناختم، به عنوان داساز شگفت زده شدن لذت می برم. از به هم ریختن پیش فرض های ذهنی ام. از شکست درونی. از این که کسی به من بفهماند آن چه به عنوان زبان می شناختم، به عنوان داستان، به عنوان کتاب، همه ی آن چیزی نیست که می شناختم. که هنوز می شود سخن تازه ای گفت، ابتکار جدیدی زد. حال و روز همه مان خوب بود، چنین لذتی را به من داد. کتاب با یک داستان ساده ی معمولی شروع می شود. «ردا». ساده و قشنگ. منظورم از معمولی در مقایسه با داستان های دیگر کتاب است. بعد می رسیم به «راهنمای مقدماتی سجاوندی بیماری های قلبی» که به نظرم بهترین ��استان کتاب است. داستان دیوانه واری که از علامت های سجاوندیِ ساخته شده ی نویسنده حرف می زند و شگفتی اش آخر کار است که از این علامت ها استفاده می کند. داستان سوم «درباره ی قلم هایی که در این چاپ استفاده نشده اند» هم باز یک شگفتی است گرچه کم تر از داستان قبلی. حرف از قلم (فونت) هایی است که هر کدام یک ویژگی خاص دارند. یکی «مدام خودش را روی صفحه ی کامپیوتر ریفرش می کند و کلمات جای شان را به مترداف های شان می دهند» و دیگری «طی زمان فرو می پاشد. هر چه کلمه ای بیش تر استفاده شود، بیش تر فرو می پاشد و محو می شود». داستانی که نشان دهنده ی ذهن فعال و تخیل کم نظیر نویسنده است و باعث می شود به داشته ها و نداشته های زبان بیش تر فکر کنیم. به این که چه حرف های بسیاری که می توان زد و چه حرف های بسیاری که نمی توان. «اتاق از پی اتاق» را زیاد دوست نداشتم. کمی عجیب است و کمی دور از ذهن. گرچه هدفش قابل درک است که می خواهد یک روان کاوی را تصویرسازی کند از آن طرف «حالا دیگر نیستیم، به همین زودی» را دوست داشتم با این که درکش نکردم! زبان خاص و قشنگی داشت. این که راوی مدام از اول شخص جمع به سوم شخص مفرد جابجا می شد و از آن به اول شخص مفرد، قشنگ بود. زبانش هم نرم و لطیف بود. اصلن به یک داستان آمریکایی نمی خورد! در کل این کتاب، یک ایده ی خوب بود که پخته شده هم بود. یعنی خام نبود و در حد ایده باقی نمانده بود ابتکارهای زبانی و روائی و محتوایی اش. و از یک لحاظ دیگر هم این کتاب برایم ارزشمند بود. اولین کتابی بود که از «جیره ی کتاب» به دستم رسید و خواندمش. شما هم در جیره ی کتاب عضو شوید! jireyeketab.com...more
دو سه تا از کتاب های شل سیلور استاین (عمو شلبی عزیز) هستند که می توان گفت یک دوره انسان شناسی اند! باید تدریس این کتاب ها در دبستان ها اجباری شود. باودو سه تا از کتاب های شل سیلور استاین (عمو شلبی عزیز) هستند که می توان گفت یک دوره انسان شناسی اند! باید تدریس این کتاب ها در دبستان ها اجباری شود. باور کنید! در کنار سرگذشت لافکادیو و به دنبال قطعه گمشده این یکی کتاب را هم بگذارید تا سه گانه ی انسان شناسی عمو شلبی را تشکیل دهیم. مطمئنن خواندن این کتاب به درد همه ی سن ها می خورد. کتابی که در عین سادگی و پر از نقاشی های کودکانه بودنش، حتا می توان مفهوم های عمیق فلسفی و عرفانی از آن استخراج کرد. قبلن این کتاب را در قالب یک کلیپ فلش دیده بودم. آن را این جا آپلود کردم: فایل فلش کتاب برخورد قطعه گمشده با دایره گنده در مورد نسخه ای که من خواندم اما ترجمه ای که دست من است (ترجمه ی شهلا انسانی- نشر ایدون- چاپ دوم: 1385) ترجمه ی چندان دقیقی نیست. با این که کتاب آن قدر ساده است که با هر نوع ترجمه ای می توان به راحتی خواندش. اما مترجم اشتباه هایی در ترجمه داشته است. مثلن: the big O ترجمه شده است: یک دایره ی کله گنده. یا وقتی دایره ی گنده با قطعه ی گمشده حرف می زند، مترجم در نشان دادن تفکیک بین حرف های این دو موفق نبوده است. کار به همین جا ختم نمی شود و مقدمه ی کوتاه مترجم هم با حرف های کمی قلنبه، به اشتباه می افتد! می گوید: «بر عهده ی بزرگ تر هاست که قصه را با دقت و تامل بخوانند و آن را برای آنان [کودکان] به زبانی قابل فهم، تفسیر و معنا کنند.» کی گفته این قصه را لزومن باید تفسیر و معنا کرد؟! مگر نکته ی مبهم خاصی دارد این قصه برای کودکان؟! ...more
کتاب، داستانی است در مورد «مردی که همه چیز، همه چیز، همه چیز داشت». آن طور که گفته اند، این داستان در سبک «سوررئالیسم» نوشته شده است. توی کتابخانه داشتکتاب، داستانی است در مورد «مردی که همه چیز، همه چیز، همه چیز داشت». آن طور که گفته اند، این داستان در سبک «سوررئالیسم» نوشته شده است. توی کتابخانه داشتم دنبال کتاب دیگری می گشتم (تمام چیزهایی که جایشان خالی است- پتر اشتام) که پیدا نشد اما این یکی پیدا شد و عنوانش برایم جذاب بود و کم حجم بود و گرفتمش.
سوررئالیسم چیست؟ این را هنوز نفهمیده ام. اما آن چه از سبک این کتاب فهمیدم، نوعی به هم زدن مرز خیال و واقعیت و نوعی داستان گویی رویاگونه است. انگار کسی خواب خودش را -همان طور که دیده و با همان منطق- برای ما تعریف کند. نه! تعریف نکند. نشان مان بدهد. تجربه کرده ام که در خواب، منطق دنیای واقعی، حاکم نیست. منطق متفاوتی دارد که معلوم نیست دقیقن چه می توان نامیدش. گاهی شخصیتی را در همان لحظه ای که می بینیم، می شناسیم بی آن که هرگز قبلش دیده باشیمش. گاهی حرفی می زنیم و طرف مقابل جوابی می دهد که طبق منطق دنیای واقع، جواب بی ربطی است اما در خواب بسیار هم با ربط است! و دیگر جان دار شدن اشیا بی جان و سخن گفتن حیوان ها و گیاهان و... را کنار بگذارم. با این وصف، شاید سوررئالیسم، همین باشد (به ویژه وقتی می بینم که نویسنده ی کتاب «میگل آنخل آستوریاس» این کتاب را یک سال پیش از مرگش نوشته است. یعنی این کتابی است که می توان گفت نویسنده اش، بهترین پیاده سازی سبک مورد نظر خود را در آن انجام داده است). در این صورت آیا می توانم سوررئالیسم را دوست بدارم؟ شک دارم! چون اولن این گونه نوشتن، قدرت «تحلیل» و «قضاوت» انسان را پایین می آورد. من چگونه می توانم بین اثر خوب سوررئالیستی و اثر بد سوررئالیستی (یا اثری که سعی می کند ادای سوررئالیسم را در بیاورد) تفکیک کنم؟ مبنای قضاوت من چه می تواند باشد؟ دوم این که ما هر چه باشد، در عالم بیداری، این سبک رویاگونه را می خوانیم و با منطق عالم بیداری می خوانیم و می اندیشیم. چگونه می توان این دو را بر هم منطبق کرد؟ آیا کسی که از چنین کتابی خوشش می آید از کلیت کتاب خوشش آمده یا از «برخی جزئیات معنادار» آن؟ مثلن ماجرای «آیینه کوچولوی چشم دار» (صص 70 تا 73) اصلن برای من قابل درک نبود که چیست. دیالوگ های سخت فهم و بی معنا. آیا این که در نهایت تصویری کلی از کتاب در ذهنم نقش بست، به خاطر برخی جزئیات معنادار کتاب بود یا کلیت کتاب؟ فکر می کنم برخی جزئیات! یعنی من چون چیزهای معناداری در کتاب یافتم و خواندم، به همین علت ناخودآگاه بی معناها را حذف کردم و معنادارها را به کلیت کتاب تعمیم دادم. اتفاقی که برای یادآوری خواب هایمان در بیداری هم انجام می دهیم.
به جز این از ایده ی کتاب خوشم آمد. جایی که توضیح می دهد چرا این مرد، همه چیز همه چیز همه چیز داشت. (و توضیح مترجم در ابتدای کتاب که در برخی زبان های سرخپوستی، تکرار برای ساخت صفت برترین به کار می رود. مثلن به جای «سفیدترین» می گویند: «سفید سفید سفید») گرچه این ایده هم در میان رویاها و خیال ها مدفون شد!...more
اتحادیه ابلهان، مجمع دیوانگان، دنیای وارونه و اسم هایی از این قبیل، به دنیایی گفته می شود که در آن همه به نوعی از عقل بی بهره اند. همه نوعی دیوانگی یااتحادیه ابلهان، مجمع دیوانگان، دنیای وارونه و اسم هایی از این قبیل، به دنیایی گفته می شود که در آن همه به نوعی از عقل بی بهره اند. همه نوعی دیوانگی یا بلاهت با خود دارند. اگر در این دنیا زندگی کنی، این بلاهت را نمی فهمی یا می فهمی و مشکلی با آن نداری. اما اگر از بیرون به این دنیا نگاه کنی به تعجب می افتی (و گاه عصبانی می شوی) از این همه بلاهت و این که این همه ابله در کنار هم به راحتی زندگی می کنند و زندگی شان مختل نمی شود. در این وقت ممکن است به گزاره ای مشابه «ظلم علی السویه، عدل است.» برسی و بگویی: «بلاهت علی السویه، عقل است!» اتحادیه ی ابلهان، چنین دنیایی را به تصویر می کشد. دنیایی که همه ی انسان ها آن به نوعی ابلهند. سردمدار همه ی آن ها البته ایگنیشس است ولی خانم رایلی، میرنا، سانتا، آنجلو، خانم لوی، خانم تریکسی، گروهبان، آقای تاک و حتا آقای لوی به نوعی دیوانه اند. کسانی چون جرج، آقای کلاید، گونزالز، لانا و جونز هم که چندان دیوانه بازی در نمی آورند، چون خلاف کارند یا به حاشیه رانده شده، به خوبی می توانند در این اتحادیه ی ابلهان، نفس بکشند و دوام بیاورند. البته با رنج کشیدن های ابلهانه ی خودشان. خلق و توصیف چنین دنیایی که در ظاهر متفاوت است با دنیای قانونمدار ما ولی اگر بهتر نگاه کنیم متوجه شباهت های (گاه نعل به نعل) آن می شویم، اگر به خوبی صورت پذیرد می تواند یک شاهکار به حساب آید. آیا جان کندی تول (نویسنده) از پس این کار بر آمده است؟ در کل، می توانم بگویم تول از پس خلق این دنیا بر آمده است اما در توصیف آن ایرادهایی دارد. مثلن یکی از مهم ترین ویژگی های توصیف چنین دنیایی، این است که راوی عاقل و بی طرف باشد. با نگاهی خونسرد و بی خیال همه ی بلاهت ها را توصیف کند و نه این که به قضاوت بنشیند. تول جاهایی از رمان وارد کار می شود و در مورد رفتارهای شخصیت های دنیایش قضاوت می کند. این البته بیش تر به کم تجربگی او بر می گردد. جاهایی که می خواهد رفتاری را توصیف کند اما کلمه های مناسب ندارد، از صفت ها استفاده می کند و این باعث دخالت نابجایش در دنیای خلق شده اش می شود. علاوه بر این، راوی گاهی بیش از حد به توصیف صحنه ها می پردازد. البته می توان این جور برداشت کرد که این توصیف ها برای آن است که نشان دهد این دنیا، دنیایی معمولی است فقط آدم هایش چندان معمولی نیستند. با این حال، این کار او گاهی خسته کننده می شود. در کل هم رمان کمی بیش از حد طولانی و به همین علت کمی خسته کننده است. خواندن متن های طولانی ایگنیشس تا جایی می تواند جذاب باشد اما نه تا به این حد! تعریف و تمجیدهای آقای مترجم از اثر هم کار را بدتر کرده است. درست که این کار را می توان یک کار نسبتن قوی دانست، اما شاهکار دانستنش کمی ظلم است به آثار ادبی. قهقهه زدنی هم در کار نبود. می توانم بگویم اتحادیه ی ابلهان به عنوان اولین اثر (و متاسفانه: آخرین اثر) نویسنده اش، اثر قوی و جان داری است (رضا امیرخانی هم از این اثر تعریف می کرد). در کل هم از خیلی رمان ها قشنگ تر است اما نه آن قدرها که بتوان شاهکار نامیدش. از آن طرف، ایگنیشس نماد آدمی تنبل و خودخواه بود که همیشه برای رفتارهای احمقانه ی خود توجیه هایی در آستین داشت. چطور آقای مترجم او را این چنین بالا می برد؟! نکند با ما شوخی دارد؟! درست که در کتاب، به فرهنگ آمریکایی انتقاد شده است اما این انتقاد آن چنان به هجو کشیده شده که نمی شود آن را جدی محسوب کرد (و حتا نمی توان انتقاد به فرهنگ آمریکایی دانست. بیش تر به تمدن کنونی، به مدرنیته، و این جور چیزها انتقاد شده است). آن طور که پیمان خاکسار با شوق از آن حرف می زند گویی با رمانی ضد آمریکایی طرفیم! در حالی که هیچ از این خبرها نیست....more