در داش آکل خواننده نه تنها با فضای سال های ابتدایی پیدایش مدرنیسم در زمان حکومت رضا شاه آشنا میشود بلکه با نویسنده به خانهها و خیابانها میرود و از وضع زندگی مردم آگاه میشود. صادق هدایت داش آکل را چون مامن و پناهگاهی برای مردمِ کوچه و بازار میداند که بدون وجود او بی قیوم و ولی هستند. توصیفات دقیق نویسنده از پوشش و لباس مردان و روایت روان داستان که با پایانی مناسب همراه است، از نقاط قوت این داستان است. هدایت در این داستان کوتاه به تقابل مضامینی چون؛ جامعه و خانواده، عشق و سنت، آزادی و اسارت و در انتها مرگ و زندگی پرداختهاست.
Iranian author who introduced modernist techniques into Persian fiction. He is considered one of the greatest Iranian writers of the 20th century.
هدایت از پیشگامان داستاننویسی نوین ایران و از روشنفکران برجسته ایرانی بود. برترین اثر وی رمان بوف کور است که آن را جزو مشهورترین آثار ادبیات داستانی معاصر ایران دانستهاند. حجم آثار و مقالات نوشته شده درباره نوشتهها، نوع زندگی و خودکشی صادق هدایت بیانگر تأثیر ژرف او بر جریان روشنفکری ایران است. هرچند شهرت عام هدایت نویسندگی است، آثاری از نویسندگان بزرگ را نیز ترجمه کردهاست. صادق هدایت در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در پاریس خودکشی کرد. آرامگاه وی در گورستان پرلاشز پاریس واقع است
داش آکل لوطی است لوطی است اما حرف مفت نمی زند ..اگه کار خوبی هم انجام بدهد، جار نمی زند
داش آکل عاشق مرجان می شود ولی حاجی صمد مرحوم(پدر مرجان) به او اعتماد کرده و خانواده اش را دست او سپرده است خود را در حد مرجان نمی بیند با آن سن و سال و زخم های روی صورتش؛ از طرف دیگر او باید آنچه خوب است را برای مرجان و این خانواده انتخاب کند بین خودش و بهترین برای مرجان وا می ماند
داش آکل با اینکه رقیبی در رزم ندارد ولی بخاطر تعهدش دست از لوطی گری ..هم می کشد؛ دیگر جان او تنها متعلق به خودش نیست
ــــــــــــــ اولین بار داستانو در ادبیات دانشگاه خوندم و بار دوم که نسخه پی دی افش رو خوندم، میبینم 7 یا 8 خطی رو سانسور کرده بودند دعوای قاری ها برای گرفتن پول بیشتر از مرده و رویاهای شبانه داش آکل که خود را در آغوش مرجان می بیند
دو نسخه پی دی اف دانلود کرده بودم که یکیش باز سانسور داشت
بعد از مطالعه این کتاب این نکته ها به ذهنم رسید اول) با مطالعه در تاریخ ایران زمین، به این نتیجه میرسیم که مردم ایران مردمی نیک سرشت و در رفتار و کردار خودشون دارای ثبات شخصیت بودن و مهمتر اینکه ایرانی ها، مرده پرست نبودن و همچنین ثانیه به ثانیه رنگ عوض نمیکردن.. ولی متاسفانه از 1000 سال پیش تا به امروز، هرچه رو به جلو میریم تا زمان حال، روز به روز، میشه گفت مردم ایران صد رو تر وهزار رو تر شدن.. به راحتی رنگ عوض میکنن و به نوعی حذب باد هستن.. مرده پرستی هم که دیگه نگووو و نپرس در ابتدای داستان اشاره داره به اینکه همه مردم شهر، به داش آکل احترام میذارن... ولی در اواسط داستان، وقتی خبر عاشقیش تو شهر میپیچه، همین مردم خاله زنک، دیگه برای داش آکل،، تره هم خورد نمیکنن، بعد جالب اینجاست که در پایان داستان، وقتی میمیره.. همه شهر جمع میشن تو سر و کله خودشون میزنن و لا اله الا الله گویان زیر تابوت رو میگیرن و خاکش میکنن و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه.. میت رو زمین نمیمونه و علاوه بر اون، تا به امروز اسمش زنده مونده و فیلمشم ساختن.. بناااازم مردم هزار چهره ایران رو ... البته مردم ساکن ایران رو منظورمه.. وگرنه ایرانی اصیل اینجوری نیست دوم) به نظرتون چه نکته ای بیشتر از همه باعث شده بود « کاکا رستم» و دار و دستش به پر و پای « داش آکل » بپیچن؟؟ حس انتقام و لجبازی؟ یا سفارش به اصطلاح روحانیون اهل دین؟ و شوراندن کاکا رستم علیه داش آکل؟ از مال و ثروت « حاجی صمد » چیزی به این روحانیون و همچنین خرج مسجد شهر، نماسیده بود.. اگر حاجی صمد از ثروتش، یه چیزی وقف مسجد و روحانیون میکرد، به نظرتون همه چی به خوبی وخوشی تموم نمیشد؟ داش آکل هم پیک کاکا رستم هم میشد.. البته اینجور که از تریاکی بودن کاکا رستم صحبت شده، این یه قلم رو باید فاکتور بگیریم... اما به هرحال دیگه همدیگرو نمیکشتن.. نه؟ سوم) صادق هدایت واقعا بی نظیر بوده...یه جوری داش آکل رو واستون توصیف میکنه که وقتی چشمتون رو میبندید، قیافه اون رو میتونید تجسم کنید.. به ریزه کاری هایی توجه داره که شاید کمتر نویسنده ای به اونا دقت میکنه، مثل توضیحاتی که در مورد دو رنگ شدن پیشونی داش آکل بر اثر آفتاب سوختگی، میده.. صادق هدایت واقعا نخبه ادبیات و داستان نویسی بود... یادش گرامی چهارم) تنها موردی که متوجه دلیل اون نشدم... و نمیدونم چه فن داستان نویسی، از طرف صادق هدایت پشت اون پنهان شده بود... این بود که در بخشی از داستان که خبر مرگ حاجی صمد رو به داش آکل میدن.. همون اول مثلا نمیگه: پیش کار حاجی صمد وارد شد و خبر مرگ رو داد... وقتی کامل موضوع رو شرح میده.. در پایان این بخش.. تازه میگه « کسی که وارد شده بود پیش کار آقا صمد بود» از دوستان اهل فن، اگر کسی میدونه، ممنون میشم دلیل رو بیان کنه
داستان کوتاه و زیبا ولی تلخی از صادق هدایت که از روی کتاب فیلمی هم به همین نام ساخته شده عاشق شدن داش آکُل حکایتش شبیه این هست که کنده ی یک درخت پوسیده و زشت هم میتونه جوونه بزنه هرچند برای اعتراف به این جوونه ی عشقی و برملا شدنش باید طوطی ای باشه تا پیش معشوقش لب باز کنه و بگه "«مرجان... تو مرا کشتی... به کی بگویم... مرجان... عشق تو... مرا کشت.»"
صادقانه میگم که این داستان صادق هدایت رو بیشتر از همه دوس دارم. اگه همه ی دنیا هم از بوف کور بگن و روش نقد بنویسن من باز میگم زیباترین اثر صادق هدایت برای من این اثرش هست. در خصوص اینکه بالاخره اکل این اسم رو به فتح الف و کاف بخونیم یا مد و ضم الف و کاف باید چیزی که آقای نجف دریابندری در موردش گفته اشاره بشه. ایشون ادعا کردن که تو یه جلسه ای که حضور داشته روح صادق رو احضار کردن و اون اولی رو صحیح دونسته... چون مخفف داداش آقا کربلایی بوده
کتاب داش آکل رو با صدای علی میرمیرانی گوش دادم که به نحو دلچسبی داستانی که چندان برای من جذاب نبود رو روایت کرده بودن. داستان در مورد یه فرد لوطیه که اخلاقمداره و سعی میکنه از خودگذشتگیهایی داشته باشه تا مسئولیتی که بهش سپرده شده رو خوب انجام بده. خطر لو رفتن داستان: برای من پیام داستان، این از خودگذشتگی داش آکل وقتی معنا داشت که اینکه نرفت سمت مرجان، به خاطر مسئولیت و اخلاق و حتی قیافهش باشه. ولی از اونجایی که هیچ جوری نمیتونم به اینکه یه مرد چهل ساله عاشق یه دختر چارده ساله بشه حق بدم و حتی درکش کنم (تو زمانهای گذشته هم طبق پرسوجوهام چنین فاصله سنیای مرسوم نبوده و حداکثر اختلاف سنی بین پونزده تا بیست سال بوده) داستان برای من جذابیتی نداشت و در حد یک فیلمفارسی سقوط کرد. شاید اگر نسخه متنیش رو خونده بودم بهش یک میدادم.
خبر عاشفانه ای که طوطی به معشوق می دهد و او را از سر دل عاشق با خبر می کند داش آکل ، به معنای حقیقی کلمه معرف افرادی است که در فرهنگ ایران به عنوان لوطی شناخته می شدند.. آنهایی که در فرهنگ غربی مشابه رابین هود بودند..... خودخواه، مغرور، دل پاک و حامی ضعفا داش آکل به خاطر تعهدی که به حاجی صمد داشت، امورات زندگی او رو پس از مرگش به عهده گرفت و هنگامی که دلباخته مرجان( دختر حاجی صمد ) شد ، تعهد و اخلاق رو مقدم بر عشق و علاقه اش به مرجان دونست او قربانی پیش بینی خودش شد، چون فکر می کرد به خاطر سن بالا و ظاهر بدی که دارد ، مرجان او را نمی پسندد و در این بین درد و دلی می کرد با طوطی که کارش افشای اسرار است
داش آکل ، همه تو را با آن پیشانی دورنگه ات به یاد دارند .با چپق دسته حاتم ات ، داش آکل در زمانه ی ما دیگر دلداده ای چون تو یافت نمی شود ...دیگر کسی در آینه به زخم های صورت خود نگاه نمی کند . برق گوشت سرخ شده از جای زخم قمه دیگر دل کسی را آشوب نمی کند .دیگر کسی به زخمی که چشم اش را به پایین کشیده توجهی ندارد . کسی خود را جای مرجان محبوب نمی گذارد و نمی گوید" شاید مرا نمی خواهد" .دیگر کسی فکر نمی کند که چشم داشتن به کسی که به او سپرده شده است نمک به حرامی خواهد بود . می دانم تصویر آن چشم های سیاه و مژه های بلند همیشه جلوی چشمانت بود . می دانم هفت سال شب و روز با خود جنگیدی تا عشق مرجان را در دلت نابود کنی .خودت خوب می دانی که" آزادی" برایت بهانه ای بیش نبود ترس تو از آزردن محبوب بود ...شاید او شوهر جوان و زیبا می خواست ؟ تنها همراز تو طوطیه زیبایت بود که راز و نیاز تو را با محبوبت شنیده بود . داش آکل دیگر در این زمانه مردی چون تو یافت نمی شود . عشق مرجان نبود که ترا کشت ،نامردان روزگار که چشم دیدن جوان مردی چون تو را نداشتند نابودت کردند . بیچاره مرجان که چاره ای جز ریختن اشک ندارد ، راستی از دل مرجان چه کسی خبر دارد؟
نجف دریابندری معتقد بود که تلفظ درست، داش آکَل به فتح کافه که مخفف داداش آقا کربلاییه. یه مصاحبه هست که توش دربارهی همین از دریابندری سوال میشه. ازش میپرسن: «چرا شما میگید داش آکَل، در حالیکه غالباً داش آکُل گفته میشه؟» بعد از اینکه یه سری توضیحات ادبی میده میگه: «در هر حال به نظر من درست همان داش آکَله که عرض کردم، به خصوص که من یک بار از خود مرحوم هدایت پرسیدم.» «جدی؟ شما که فرمودید هیچ وقت هدایت رو ندیدید.» «نه متاسفانه. عرض کردم از مرحوم هدایت، یعنی از هدایتِ مرحوم.» کاشف به عمل اومده با اکیپ دوستیشون که غلامحسین ساعدی هم جزوشون بوده یه موقعی بعد از اینکه فیلم داش آکل بیرون میاد و همهجا درموردش حرف میزدن، تو یه پارک از یه یارویی که احضار روح میکرده خواستن روح هدایت رو احضار کنه تا دریابندری در همین مورد ازش سوال بپرسه! :))
«گفتم از آقای هدایت بپرسید داش آکَل درست است یا داش آکُل؛ هدایت به زبان فصیح گفت داش آکَل.»
از داستانهای بسیار زیبای هدایته داستان عشق و مرگ مردی و مردانگی داش آکل نماینده مردمانی نادر و شایعه پردازان نماد اکثریت مردم این زمانه هستند که حتی خوبیهارو به بدی و نامردی یاد میکنند خوندنش رو توصیه میکنم
نکته جالب و قابل توجهی که در این کتاب به آن برخورد کردم، توجه دقیق و جدی به تعاملات بومی (نمیدانم عبارت درستی است یا خیر) است که بسته به زمان و مکان مشخص با مجموعهای از تعاملات، خود را از لابهلای انتخاب واژگان نویسنده نشان میدهد. جالبتر آنکه معنای برخی از آنهایی را هم که نمیدانستم، علیرغم جستجو نیافتم. :))))
کاش یکی بود یکی نبود اولِ قصه ها نبود اون که تو قصه مونده بود از اون یکی جدا نبود کاش توی قصه های شب برقِ ستاره کم نبود تو قصه ی جن و پری دلهره دم به دم نبود سیاوشِ شاهنامه رو کاش کسی گردن نمی زد کاش کسی توی قصه ها از عاشقی تن نمی زد
داش آكل؛ رسوايي عشق؛ براستي آيا وقتي پاي عشق در ميان باشد، حرف مردم اندكي اهميت دارد؟ داستان بسيار زيبا و غمناكي بود. داش آكل، لوطي چهل ساله ي محل كه همه اهل شيراز از جوانمردي او ميگفتند، پس از اينكه عاشق مرجان چهارده ساله شد، اعتبارش را درميان همگان از دست داد. در شب عروسي مرجان، به مي گساري پرداخت و غم همه وجودش را فرا گرفته بود. عاقبت عشق مرجان او را از پاي در آورد. مرجان و داش آكل هر دو در يك نگاه عاشق يكديگر شدند ولي نجابت و حياي دخترك و از سويي غيرت و مردانگي پهلوان از ابراز اين عشق جلوگيري كرد. در نهايت يك طوطي همه ي راز ها را پس از مرگ داش آكل بر ملا كرد.
لذت گوش دادن به كتاب صوتي :) لذت تجسم توصيفات ناب هدايت در ذهن :)
This entire review has been hidden because of spoilers.
من شخصیت داش آکل را دوست داشتم و کاش این انسانها هنوز وجود میداشتند. ولی من با وجود اینکه این عشق واقعی داش اکل به مرجان را درک کردم، ولی این عشق زیاد برایم جالب نبود. چون داش اکل هیچوقت تلاش نکرد تا عشقش را به دست بیاورد، و این بیشتر بخاطر این بود که دیگران حرفهای ناپسندی برایش درمی اوردند. ولی چیزی که متحیرم ساخت، شخصیت ساکت و خاموش مرجان بود که نماینده زنهای جامعهی سنتی هستند، که هرگز نمیتوانند احساسات حود را بیان کنند و در داستان ما هیچوقت هیچ دیالوگی از ایشان نمیبینیم، و هدایت چقدر زیبا این را نشان داده. در کل داستان بحث برانگیزی بود و از ته دل صادق هدایت را دوست دارم و امیدوارم روحشان شاد باشد.
This entire review has been hidden because of spoilers.
داستان کوتاه «داشآکل» از صادق هدایت نخستین بار در سال 1311 در مجموعهیِ یازده داستان «سه قطره خون» چاپ شد. همزمانی چاپ داستان با دوران گذار از حاکمیتِ سنت در دوران قاجاریه به مدرنیسم در سالهای حکومت رضا شاه خوانش تاریخی داستان را بسیار وسوسهانگیز مینماید. نبود نهادهای امنیتیِ حکومتی در جامعهیِ داستان، بودنِ «لوطی» در داستان به عنوان پناهگاهِ امنیتیِ مردم، بودن شخصیتِ «لات» در داستان به عنوان ضدقهرمان، اهمیت فردِ لوطی در نقشِ اجراکنندهیِ عدالت بجای حاکمیت قانون در جامعه و توصیف دقیق پوشاکِ مردان لوطی زمان داستان را با دههیِ نخستِ سدهیِ چهاردهم خورشیدی پیوند میدهد. تاکید بر این عناصر تاریخی میتواند آگاهی اندکی برای خوانندهیِ داستان فراهم آورد، اما خود داستان چنان منطقی آغاز میشود، گسترش مییابد و به پایان میرسد که برای کنشِ خواندن خودبسنده مینماید و به گردآوریِ آگاهیهایِ فرامتنی همچون پدیدارهایِ تاریخی و زندگیِ نویسندهیِ داستان برای روشن شدن موتیفها و درونمایهیِ داستان نیازی احساس نمیشود. داستانکوتاه «داش آکل» دارای وحدت ارگانیک و ساختار بسیار منسجم است و گسترشِ ��استان برای پرورشِ فرم هنری پیرامون شخصیتِ اصلی آن شکل میگیرد. شخصیتِ محوریِ داستان «داش آکل» است. داش آکل لوطیِ سرشناس شهر شیراز است. «داش آکل در شهر مثل گاو پیشانی سفید سرشناس بود و هیچ لوطی پیدا نمیشد که ضرب شستش را نچشیدهباشد. هر شب وقتی که توی خانه ملا اسحق یهودی یک بطر عرق دو آتشه را سر میکشید و دمِ محله سر دزدک میایستاد، کاکا رستم که سهل بود، اگر جدش هم میآمد لنگ میانداخت. خود کاکا هم میدانست که حریف داش آکل نیست. چون دو بار از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روی سینه نشسته بود (ص42). ویژگیهایِ برتر فیزیکیِ داشآکل با رفتار مردمپسندش زینت مییافت. داشآکل کاری به کار زنها و بچهها نداشت و با مردم به مهربانی رفتار میکرد. شهرت خوبِ داشآکل سبب شد که در دیدار نخست داشآکل با بیوهیِ حاجی صمد مرجان برای دیدن لوطی سرشناس شهرشان کنجکاو باشد. داشآکل پسر یکی از ملاکین بزرگ شیراز است. پس از مرگِ پدر، تمام دارایی پدر به داشآکل میرسد. داش آکل به دارایی هنگفت ارث رسیده از پدر ارزشی نمیگذارد و تمام دارایی را با بخشش به نیازمندان، دستگیری افراد تنگدست و مشروبخوری به باد میدهد. داشآکل باورهای ساده و مهرپرستانهیِ لوطیها را با تکرار ضربالمثلهای رایج روزگار و سوگند به «تیغِ آفتاب» و «پوریای ولی» نمایش میدهد. ناسازههای (پارادوکسهایِ) فراوان در داستان دوگانگی در داستان را پیش میکشد. ترکیب ناسازهیِ آشکار «ملا» و «جهود» در نام عرقفروشِ یهودی داستان و نامیدهشدن ملاهای واقعی با عنوان «کلمبهسرها» اشارههای واژگانیِ روشن برای دوگانگی حاکم در کلِ داستان است. داشآکل به عنوان یک قهرمانِ آرمانیِ مردم دچار دوگانگیِ شدید شخصیتی است. دوگانگی در شخصیتِ داشآکل نخست با مرگِ حاجیصمد آشکار میشود. مردی که به دارایی خود آتش زده بود در ادارهیِ داراییِ حاجی دقتِ تمام دارد. در گذر زمان با مدیریت داشآکل داراییِ خانوادهیِ حاجی صمد بسیار بیشتر میشود. پرداختن به ادارهیِ کارهای خانوادهیِ حاجی صمد سبب میشود شخصیت اجتماعیِ داشآکل بیرنگتر بشود. خانهیِ بیوهیِ حاجی صمد جایگزین محلهیِ سردزدک و قهوهخانهیِ دو میل میشود و آن عربدهکشیهای روزگار گذشته در برابر مردم جایش را به تکگوییهای عاشقانه در برابر طوطی میدهد. داشآکلِ سیوپنج ساله عاشق مرجانِ چهارده ساله میشود و دوگانگی جانکاهتری در شخصیتِ او پدید میآید. داشآکل پیرو سنتِ لوطیها فکر میکند که آشکار کردنِ عشقش به مرجان خلافِ رویهیِ جوانمردی و عمل به وظیفه است، پس داشآکل روزها به کارهای جدید خود و شبها به عشق میپردازد: ولی نصف شب، آن وقتی که شهر شیراز با کوچههای پر پیچ و خم؛ باغهایدلگشا و شرابهای ارغوانیش بهخواب میرفت؛ آنوقتیکه ستارهها آرام و مرموزبالای آسمان قیرگون بههم چشمک میزدند؛ آن وقتی که مرجان با گونههایگلگونش در رختخواب آهسته نفس میکشید و گزارش روزانه از جلوی چشمشمیگذشت، همانوقت بود که داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی با تماماحساسات وهوی و هوس، بدون رودربایستی از تو قشری که آداب و رسومجامعه بهدور او بسته بود، از توی افکاری که از بچهگی بهاو تلقین شده بود، بیرونمیآمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش میکشید، تپش آهستهی قلب، لبهایآتشی و تن نرمش را حس میکرد و از روی گونههایش بوسه میزد، ولیهنگامیکه از خواب میپرید، بهخودش دشنام میداد، به زندگی نفرین میفرستادو مانند دیوانهها در اتاق بهدور خودش میگشت، زیر لب با خودش حرف میزد وباقی روز را هم برای اینکه فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگیبهکارهای حاجی میگذرانید (ص 48-49). از سوی دیگر داشآکل گرفتار چنین باوری بود که شاید مرجان از قیافهیِ او خوشش نیاید. مردی که دیدارش برای مردم سبب شادی فراوان بود و سیمایِ نجیبش او را محبوب تمام مردم ساخته بود، نمیتواند با رد زخمهای کارد و چاقو بر سیمایش به سازگاری برسد و نمیتواند بداند که مرجان نیز عاشق اوست. بر پایهیِ روایت داستان، اگر داشآکل از مرجان خواستگاری میکرد مادرش روی دست او را به داشآکل تقدیم میداشت، اما داشآکل نمیخواست گرفتار زن و بچه شود. داشآکل در گفتارش «آزادی خود را دوست داشت»، اما به راستی آزادی خود را از دست داده بود. داشآکل از سویی اسیر وابستگی شدید عاطفی به مرجان بود و از سوی دیگر زنجیری انجام وظیفه بود. داشآکل مرد بیان نیز بود. یک جلسه نشستن پای صحبتش همه را شیفتهیِ او میکرد. چنین مرد خوشزبانی اکنون از بیان عشق خود به مرجان ناتوان است و سخنان عاشقانهیِ خود به مرجان را در برابر طوطی آنقدر تکرار میکند تا طوطی زبان عشق داشآکل میشود و «با لحن داشی – با لحن خراشیده ای» یعنی با صدای خود داشآکل «گویای اسرار» عشق میگردد. داشآکل پس از هفت سال زندگی در شکل نوین آن شخصیتِ گذشتهیِ خود را از دست میدهد و «دیگر حنایِ داش آکل پیش کسی رنگ ندارد و برایش تره هم خورد نمیکنند (47). در جریان آ« هفت سال داشآکل شخصیت اجتماعی خود و مرجان را باهم از دست میدهد. نخستین کوتاهی در نمایشِ شخصیتِ اجتماعی داش آکل در شب سوم از انجام وظیفهیِ »وکیل و وصی حاجی صمد» آشکار میشود. شب سوم گرفتاری در کارهای حاج صمد، داشآکل در گذر از چهارسوی سید حاج غریب به طرف خانهاش پاسخی مناسب به امام قلی چلنگر نمیدهد. پاسخِ کوتاه داش آکل «بیخیالش باش» با شخصیتِ شگرف پیشین او سازگار نیست. پنهان داشتن عشق به مرجان نیز از ناسازههای شخصیتی داشآکل است. روزی که برای مرجان شوهر پیدا میشود، وضعیت خندهدار اندوهگینی مشاهده میشود. بهشکل خندیگرانه (Ironic) شوهر از داشآکل پیرتر و بدگلتر است. شوهر پیرتر و بدگلتر پوزخندی است که روایت به داشآکل تقدیم میکند و قضاوتی است که زمان از نتیجهیِ تصمیمهای او ارائه میدهد. گسستن داشآکل از میدان گستردهیِ جامعهیِ شیراز و چشمدوختنِ خیالی بر چشمانِ زیبای مرجان سبب میشود چشمانِ داشآکل بر بسیاری از واقعیتها بسته بماند. پدیدار شدن داشآکل با «همان سر و وضع قدیمی، با موهای پاشنهنخواب شانه کرده، ارخلق راهراه، شببند قداره، شال جوزه گره، شلوار دبیت مشکی، ملکی کار آباده و کلاه طاسولهیِ نونوار» در مجلس عروسی مرجان، تلاشِ بدفرجام مردی استکه مانند دُن کیشوت گذر زمان و دگرگونیِ پوشاک را نادیده گرفته و با ابزاری قدیمی برای ساختن ارکِ فروریختهاش با مصالح کهنه بپا خاسته است. داشآکل هرگز درک نمیکند که زمان برای خلق دیگربار زندگی گذشتهاش به سر آمده و دیگر زمان برای آغازی دیگر بسیار دیر شده است. داشآکل به خانهیِ ملا اسحق یهودی میرود تا به سان روزگار گذشته باری دیگر عرق بخورد و محلهیِ سردزدک را قرق نماید. توصیفِ پلشتی خانهی ملا اسحق عرقفروش جهود و پسر زشت ملا در حیاطی کثیف به روشی قیاسی در مقابل پاکیزگی خانهیِ حاجی صمد و فرزند زیباچشمش است و همچنین به بیان استعاری نشان میدهد که داشآکل چه مسیر هولناکی را در پیش گرفته است و از پلههای شکوه و بزرگی اجتماعی چقدر پایین آمده است. پیشنهاد خندیگرانهیِ (ironic) ملا اسحق یهودی برای خرید ارخلقِ داشآکل صدایِ طنز زمانهای است که داشآکل در گذر آن در قفسِ تنگ وفاداری به سنتِ لوطیان گرفتار شده و ندانسته تمام شکوهِ شخصیتِ اجتماعی را باخته است. داش آکل هرگز این حقیقت را درنیافته هنگامی که انسانی به جماعت مردم تعلق دارد، زیباییهای شخصیتش به چشم میآید و بزرگ میشود. هنگامی که انسان تنها به یک نفر تعلق یافت کوچک و تنها میشود و در تنهایی خود درهم میشکند. در بخش پایانی داستان داشآکل به سختی تنهاست. مرد پریشان، گرفتار در افسونِ عشقِ از دست رفتهاش آرام آرام گام بر میدارد و به روزهای گذشته میاندیشد و از روی بیحوصلگی دو بیت شعر را زمز��ه میکند: به شب نشینی زندانیان برم حسرت / که نقل مجلشان دانههای زنجیر است و دلم دیوانه شد ای عاقلان آرید زنجیری/ که نبود چارهیِ دیوانه جز زنجیر تدبیری! این دو بیت شعر را میتوان خندیگریِ دراماتیک (dramatic irony) نامید. داشآکل خود آگاه نیست که ایماژ زنجیر در شعر در واقع بر دست و پای او بسته است و او تنها از وجود زنجیر آگاه نیست. زنجیر عشق ممنوع به مرجان و گذشتهیِ هفت سال پیش او را اسیر کردهاند. به محلهیِ سردزدک میرسد. «احساس کرد که آنجا نسبت به پیش خرابتر شده بود. مردم به چشم او عوض شده بودند همانطوری که خود او شکسته و عوض شدهبود». داش آکل این دگرگونیها را حس میکند اما به اهمیت آنها و کاری متناسب با آن دگرگونیها نمیاندیشد. هنگامی که کاکا رستم پیدا میشود داشآکل به رسم دوران کهن قمه را بر خاک میکارد و کاکارستم را مانند تصویر رستم روی تابلوهایِ قهوهخانه و حمام حس میکند. پیوند داش آکل با زمین و واقعیت گسسته است و در درگیری با کاکا رستم نیز بیشتر به نمایش پهلوانانی سرگرم میشود که روزگارشان به سر آمده است. داشآکل روزگاری دوبار بر کاکا رستم زخم زده بود و سه چهار بار روی سینهاش نشستهبود، اکنون بدست کاکا رستم زخم کشندهای بر میدارد. «کاکارستم» داستان داشآکل شخصیت پارودی «رستم دستان» در شاهنامه است. پارودی شکل طنز شده و کوچک شدهیِ یک اثر ادبی بسیار شناخته شده و یا یک شخصیت شناخته شده است. رستم شاهنامه پس از سالها سفر در زمان در داستان داشآکل به شخصیتی تبدیل شده که لکنت زبان دارد و به ناجوانمردی مشهور است. از سوی دیگر داشآکل داستانِ صادق هدایت از گذرگاهِ زمان به گذشتهکشانده میشود تا به سهراب ناکام تبدیل شود. روش کشتهشدن داشآکل بدست کاکارستم شباهت فراوانی به کشتهشدن سهراب بدست رستم در شاهنامه دارد. در شاهنامه سهراب نخست رستم را بر زمین میزند و روی سینهاش مینشیند. داشآکل نیز روزگاری «سه چهار بار» بر سینهیِ کاکارستم نشسته بود. در شاهنامه رستم تیغ تیز را به بَر (پهلوی) سهراب فرو میبرد: «سبک تیع تیز از میان بر کشید/ بر شیر بیدار دل بر درید». در داش آکل هم کاکا رستم «چشمش به قمهی داشآکل افتاد که در دسترس او واقع شدهبود، با تمام توانایی خودش آن را از زمین بیرونکشید و به پهلویِ داشآکل فرو برد« (ص 53). داشآکل خود از خانهاش هراس داشت و نمیتوانست به خانهاش برود، اینک روی دست مردم به خانهاش برده میشود. مردم هنوز عشقی به قهرمانِ بر خاک افتاده دارند. در داستان کاکارستم رها شده است، اما مردم داشآکلِ فهرمان را تنها نمیگذارند. در مرگ داشآکل «همهیِ اهلِ شیراز برایش گریه کردند» (ص 53). گریهیِ همهی اهل شیراز برای داش آکل یادآور سخنِ آغازین داستان است که «همهیِ اهل شیراز میدانستند که ...». سوگواری مردم شیراز برای خودِ داشآکل و برایِ پایان دورانی است که یک انسان ابرمرد میتوانست به تنهایی اجراکنندهیِ درستکار عرفِ نانوشتهی «عدالت اجتماعی» باشد. واپسین خواستهیِ داش آکل از ولیخان، پسر بزرگ حاجی صمد، نگهداری طوطی و سپردن آن به مرجان (شاید) است. ولی خان طوطی را با قفسش به خانهیِ خودشان میبرد تا طوطی زبانِ بیان عشق ویرانگر و بر زباننیامدهیِ داشآکل به مرجان باشد. نیمخط نخست غزلی از حافظ: «الا ای طوطی گویای اسرار» فرایاد میآید. سرانجام طوطی با صدای داشآکل به مرجان میگوید که عشقش داشآکل زیبا را ازپای انداخت. گریههای مرجان هم بر مرگ داش آکل، بیان حسرت از دست دادن مردی است که او نیز عاشقش بوده اما در دنیایِ مردسالار و جهانِ بیزبان زنان هرگز فرصت بیان نیافته است. پافشاری داشآکل در وابستگی به سنتِ لوطیها سبب شد که خودش کشته شود و مرجان نیز ناکامِ بیزبان عشق باشد. داستان کوتاه «داشآکل» از صادق هدایت بیان زندگی مردی است که جهان بزرگی را به سود دنیای شکنندهیِ خصوصی نادیده میگیرد. قهرمان داستان در بین دو جهان: دنیای لوطیگری در گسترهیِ گستردهیِ جامعه و عشق در محدودهیِ خانهای کوچک گرفتار میشود. دو جهان حاضر در داستان قهرمان را به ایستادن در بین دوگانههای متضاد ناگزیر میکند. انتخاب بین داشتن و نداشتن، سنت و عشق، جامعه و خانواده، آزادی و زنجیری و سرانجام زندگی و مرگ قهرمان را درهم میشکند. از سویی چون قهرمان حامل تمام ارزشهای مورد پسند مردم است در مرگش تمام مردم و خواننده بر او گریه میکنند. ref: https://snowdrops33.persianblog.ir
This entire review has been hidden because of spoilers.
کتابشو به پیشنهاد مامانم خوندم مامانم یه هدایت دوسته :) و این داستان تو حال وهوای اوایل رضا خان و اخرای احمد شاه و عاشقانه ست براش جالبه درسته داستانش کلیشه ای بود اما تو نوع خودش جالب بود داستان عاشقانه ای بین جاهل محل که الان فرد درستکاری شده و دختر صمد خان مرحوم که وصیت کرده داش آکل مراقب مال و خانوادش باشه فقط تنها اشتباهی که من کردم بعد از خوندن داستان فیلم داش آکل که به تازگی اکران شد و دیدم فیلم سطح پایین بود
داش آکل رو قبلا خونده بودم، اما خوبیش این بود که از شدت دوری زمانی حتی پایانش هم یادم نبود:) سید مهدی شجاعی یه داستان کوتاه داره، چشم در برابر چشم. از وقتی مرجان وارد زندگی داش آکل شد، من یاد اون داستان افتادم. به خاطر عشقی که انگار بیحرمتی بوده به رفیق و یا خیانت در امانت . قشنگ بود داستان. خیلی
«مرجان... مرجان... تو مرا کشتی... به که بگويم... مرجان... عشق تو... مراکشت.» «دلم ديوانه شد, ای عاقلان آريد زنجيری که نبود چاره ديوانه جز زنجير تدبيری!» یکی از زیباترین و تلخ ترین داستان های کوتاه ایرانی. عاشق شخصیت پردازیش شدم. فیلمش هم ساخته شده میتونید ببینید .
این کتاب دومین کتابی هست که از هدایت میخونم.این کتاب خیلی با بوف کور فرق داره یه کتاب درباره مردانگی هایی که من قبولشون ندارم... خوب روایت شده بود و خیلی زنده این کتاب رو به صورت صوتی گوش دادم با صدای سید،روایت جالبی داشت.
طوطی گفت: مرجان مرجان تو منو کشتی... عشق تو منو کشت :((