رسیدن، پلهی اول منارهایست که بر اوج آن، اذان عاشقانه میگویند. برنامهای برای بعد از وصل - برنامهای برای تداوم بخشیدن به وصل. از وصلِ ممکن و آسان تن به وصل دشوار و خطر روح. برنامهای برای سربندی ِ قاهرانه در برابر خاطره شدن. برنامهای برای ابد. برای آن سوی مرگ ... برای بقای مطلق. برای بیزمانیِ عشق ...
نادر ابراهیمی در ۱۴ فروردین سال ۱۳۱۵ در تهران به دنیا آمد. تحصیلات مقدماتی را در این شهر گذراند و پس از گرفتن دیپلم ادبی از دبیرستان دارالفنون، به دانشکدهٔ حقوق وارد شد. اما این دانشکده را پس از دو سال رها کرد و سپس در رشتهٔ زبان و ادبیات انگلیسی، مدرک لیسانس دریافت کرد. او از ۱۳ سالگی به یک سازمان سیاسی پیوست که بارها دستگیری، بازجویی و زندان رفتن را برایش درپی داشت. ارایهٔ فهرست کاملی از شغلهای ابراهیمی، کار دشواری است. او خود در دو کتاب «ابن مشغله» و «ابوالمشاغل» ضمن شرح وقایع زندگی، به فعالیتهای گوناگون خود نیز پرداختهاست. از جمله شغلهای او بودهاست: کمک کارگری تعمیرگاه سیار در ترکمن صحرا، کارگری چاپخانه، حسابداری و تحویلداری بانک، صفحه بندی روزنامه و مجله و کارهای چاپ دیگر، میرزایی یک حجرهٔ فرش در بازار، مترجمی و ویراستاری، ایران شناسی عملی و چاپ مقالههای ایرانشناختی، فیلمسازی مستند و سینمایی، مصور کردن کتابهای کودکان و… در تمام سالهای پر کار و بیکار یا وقتهایی که در زندان بسر میبرد، نوشتن را – که از ۱۶ سالگی آغاز کرده بود – کنار نگذاشت. در سال ۱۳۴۲ نخستین کتاب خود را با عنوان «خانهای برای شب» بهچاپ رسانید که داستان «دشنام» در آن با استقبالی چشمگیر مواجه شد. تا سال ۱۳۸۰ علاوه بر صدها مقالهٔ تحقیقی و نقد، بیش از صد کتاب از او چاپ و منتشر شدهاست که دربرگیرندهٔ داستان بلند (رمان) و کوتاه، کتاب کودک و نوجوان، نمایشنامه، فیلمنامه و پژوهش در زمینههای گوناگون است. ضمن آنکه چند اثرش به زبانهای مختلف دنیا برگردانده شدهاست.
ابراهیمی چندین فیلم مستند و سینمایی و همچنین دو مجموعهٔ تلویزیونی را نوشته و کارگردانی کرده، و آهنگها و ترانههایی برای آنها ساختهاست. او همچنین توانستهاست نخستین مؤسسهٔ غیرانتفاعی – غیردولتی ایرانشناسی را تأسیس کند؛ که هزینه و زحمتهای فراوانی برای سفر، تهیهٔ فیلم و عکس و اسلاید از سراسر ایران و بایگانی کردن آنها صرف کرد؛ ولی چنانکه باید، شناخته و بهکار گرفته نشد و با فرارسیدن انقلاب و جنگ، متوقف شد. او فعالیت حرفهای خود را در زمینهٔ ادبیات کودکان، با تأسیس «مؤسسهٔ همگام با کودکان و نوجوانان» – با همکاری همسرش – در آن مؤسسه متمرکز کرد. این مؤسسه، بهمنظور مطالعه در زمینهٔ مسائل مربوط به کودکان و نوجوانان برپا شد و فعالیتش را در حیطهٔ نوشتن، چاپ و پخش کتاب، نقاشی، عکاسی، و پژوهش دربارهٔ خلقوخو، رفتار و زبان کودکان و نیز بررسی شیوههای یادگیری آنان دنبال کرد. «همگام» عنوان «ناشر برگزیدهٔ آسیا» و «ناشر برگزیدهٔ نخست جهان» را از جشنوارههای آسیایی و جهانی تصویرگری کتاب کودک دریافت کرد. ابراهیمی در زمینهٔ ادبیات کودکان، جایزهٔ نخست براتیسلاوا، جایزهٔ نخست تعلیم و تربیت یونسکو، جایزهٔ کتاب برگزیدهٔ سال ایران و چندین جایزهٔ دیگر را هم دریافت کردهاست. او همچنین عنوان «نویسندهٔ برگزیدهٔ ادبیات داستانی ۲۰ سال بعد از انقلاب» را بهخاطر داستان بلند و هفت جلدی «آتش بدون دود» بهدست آوردهاست. او، پس از چندین سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری، بعدازظهر پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷ در سن ۷۲ سالگی درگذشت.
یک عاشقانه آرام = Yek Aasheghaneye Aaram = A Calm Romance, Nader Ebrahimi
Nader Ebrahimi (April 3, 1936 – June 5, 2008) was an Iranian writer, screenwriter, photographer, director and actor.
Son to Ata-ol-molk Ebrahimi, who was a descendant of one of the biggest families of Kerman.
He worked in various jobs, including teaching and banking. He directed some TV series and Documentaries, such as "The Sound of the Desert".
But he's best known as a novelist, for "Three looks at the man coming from", "Forty letters to my wife", "A man in ever lasting banishment", and "Fire without smoke".
Love does not forget, except once and for all. The crystal cup breaks only once. You can keep the broken one, the pieces. But the broken cups, those sharp winning pieces, are no longer cups. Caution must be exercised. Everything gets old, and if we fall short, so does love. Excuses replace good feelings of love. Nader Ebrahimi.
تاریخ نخستین خوانش: در سال 1997میلادی
عنوان: یک عاشقانه آرام؛ نویسنده: نادر ابراهیمی؛ تهران، روزبهان، 1376؛ در 239ص؛ شابک 9645529123؛ چاپ دوم 1376؛ چاپ سوم 1377؛ چاپ چهارم 1378؛ چاپ پنجم 1380؛ چاپ ششم 1381؛ چاپ هفتم 1383؛ چاپ دهم 1386؛ یازدهم 1387؛ چهاردهم و پانزدهم 1388؛ چاپ بیستم و بیست یکم 1392؛ چاپ سی و یکم 1394؛ شابک: 9786001740800؛ موضوع: نثر فارسی نویسندگان ایران سده 14هجری - عشق از دیدگاه نویسندگان ایران سده 14هجری - سده 20م
نقل نمونه متن از کتاب «یک عاشقانه آرام»، اثر زنده یاد روانشاد «نادر ابراهیمی»: (مگذارید عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود، که حتی آب دادن گلهای باغچه، به عادت آب دادن گلهای باغچه بدل شود؛ عشق، عادت به دوست داشتن، و سخت دوست داشتن دیگری نیست، پیوسته نوکردن خواستنی است که خود پیوسته، خواهان نو شدن، و دیگرگون شدن است؛ تازگی، ذات عشق است، و طراوت، بافت عشق؛ چگونه میشود تازگی و طراوت را از عشق گرفت، که عشق همچنان عشق بماند؟ عشق، تن به فراموشی نمیسپارد، مگر یکبار برای همیشه؛ جام بلور، تنها یکبار میشکند؛ میتوان شکسته اش را، تکه هایش را، نگه داشت؛ اما شکسته های جام، آن تکه های تیز برنده، دیگر جام نیست؛ احتیاط باید کرد؛ همه چیز کهنه میشود، و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز؛ بهانه ها جای حس عاشقانه را خوب میگیرند)»؛ پایان نقل از متن
تاریخ بهنگام رسانی 24/05/1399هجری خورشیدی؛ 05/05/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
اتمام کتاب "یک عاشقانه ی آرام" تقریبا دو سال برای من طول کشید تا خوب و دقیق بخونمش و تمومش کنم , دلیلش رو هم فکر میکنم لحن نویسنده هست که گاهی خیلی خشک سعی میکنه مجموعه ای از حرف های عاشقانه و عقایدش درباره ی عشق به وطن , به آدم ها به مبارزه و ... رو در قالبی سرد ولی با ظاهری گرم به مخاطب انتقال بده , به سختی شروع به خوندنش کردم و هربار هم کنار گذاشتمش و فقط با عادتم که همیشه ته هرچیزی رو باید ببینم , خودم رو قانع کردم تمومش کنم و شاید هم بیشتر برای این بود که به من پیشنهاد شده بود تا آخرش رو بخونم بعد قضاوتش کنم , با تمام اینها میشد از این نوشته ها به این رسید که عشق بین دو انسان همیشه در معرض تکراری شدن و از دهن افتادن هست و این دو انسان عاشق هستن که میتونن با فرار از روزمرگی , به تازگی در عشقی کهنه و قدیمی برسن , هرچند این فرار از روزمرگی هم خودش تبدیل به روزمرگی و شکوه ی عسل داستان در انتهای کتاب میشه کتاب پر از جملات زیباست که پشت سر هم ردیف شدن ولی داستانی رو نمیشه از توش درآورد و فقط یک روند چگونه شکل گرفتن عشق بین دو انسان حقیقی و حرف ها و عقاید رد و بدل شده بینشون هست و گاهی ��اقعا خسته کننده میشه برای من مخاطب و همین باعث شد با تمام زیبایی ها و معنای عمیق و ناب این کتاب به دلم نشینه و ازش به عنوان کتابی عالی در رابطه با حس کردن مفهوم ساده ی عشق , هیچ وقت یاد نکنم ؛ کاش این مفاهیم ناب ساده تر و روون تر بود , کاش خودمونی تر بود , کاش کمتر حالت شعار گونه داشت و کاش برام بیشتر قابل لمس و حس کردن بود ...
به نظر من این کتاب اقیانوسی ب عمق یک انگستروم است که باید اروم اروم توش غرق شد و سطر سطر این کتاب برام یاد آور این شعر سهرابه: زندگی جیره مختصری است مثل یک فنجان چای و کنارش عشق مثل یک حبه قند زندگی را با عشق نوش جان باید کرد
نادر ابراهیمی تو این کتاب از عشق میگه! عشقِ گیله مردِ مبارز به عسل بانو! کتاب تلفیقی از عشق و سیاست، واقعیت و خیال با نثری کمی دشوار! این کتاب داستان نداره بیشتر مجموعهایست از دیالوگها و رهنمودهایی برای عاشقان! و به قول نویسنده "یک عاشقانه آرام یادگاریست برای آنان که در آغاز راهند" پس توقع یه داستان شاهکار ازش نداشته باشید، باید صرفا کتاب رو خوند، لذت بُرد، درک کرد و به خاطر سپرد! ⚠️این کتاب به همه عاشقان، تازه مزدوجان، تازه کاران اکیدا توصیه میشود! در مورد گیله مرد هم باید بگم ایشون ن تنها در ادبیات بلکه در متقاعد کردن آدما هم استادن مصداقشم مراجعه شود به فصل پس از واقعه که عسل بانو رو متقاعد می کنن! در ضمن ایشون خیلی هم منفی گران تو ی سری مسائل مثلا در مورد کسانی که از ایران می روند!
یک عاشقانه نا آرام با تصور یک داستان شروع به خوندنش کردم ولی خیلی زود فهمیدم که یک تصور کاملا اشتباه بوده . بهتره که تو قفسه اشعار دسته بندی بشه کتابی که در قالب دیالوگ بین دو شخصیت بود با حجمه ای از جملات و توصیفات که بیان عقاید نویسنده است . نقاط ضعف کتاب از نظر من کاملا میچربه به نقاط قوتش خط سیر زمانی با کلی پرش عدم جذابیت اتفاقات زمختی و تو ذوق زدن به کار گیری موضوعات سیاسی و اجتماعی در لابه لای دیالوگ های عاشقانه افراط در به کار گیری تعبیرها و... اگه بخوام ردیف کنم کلی ایراد میشه که دوست ندارم ریویو طولانی بشه راجع به داستان و شخصیت هاشم بگم که از نظر من اصلا عاشقانه آرامی نبود ؛ خلوص و عشق نابی اصلا بین دو کاراکتر قصمون جریان نداشت و بیشتر بوی تظاهر میداد و منِ خواننده کاملا کلافه بودم از حرف های گیله مرد که رنگ و بوی دستور و اجبار داشت و سرانجام به متقاعد کردن زورکی عسل میرسید و این کار مدام تو داستان تکرار میشد . خیلی از جاها هم کاملا حرف ها در تضاد باهم قرار دارن مثلا یه جای داستان گیله مرد میگه : "یک بی نظمی حساب گرانه دائمی ، خود نوعی نظم عادت وار است به اضافه ریا " و ما تو قسمت سوم کتاب دیدیم که تن به همین بی نظمی ریا کارانه دادن . در کل بخوام هایلایت کنم کل کتابو شاید کمتر از ده صفحه جملات ، عقاید و دیالوگ خوب داشته باشه بقیش کلافه کننده است . یک ستا��ه برای لحن شاعرانه و یک ستاره برای همون جملات به درد بخور اینستا پسند
یکم. اعتراف میکنم کتاب از اون چه که انتظار داشتم، خیلی خیلی بهتر بود؛ برخلاف همه شنیدههایم در موردش که داستان ندارد و الی آخر... دوم. در یک سوم ابتدایی، اتفاقاً داستانی جدی در حال جریان است؛ داستانی شامل عشق، مبارزه، اعتقاد و ... اما رفته رفته که کتاب جلو میرود سیر داستانی کمرنگ و کمرنگتر میشود. سوم. کتاب مقادیر زیادی خطابه دارد و نادر ابراهیمی، بسیاری از اعتقاداتش را در قالب یک رمان به طور شفاف و در مواردی به دور از روال داستان بیان کرده است. گویی شخصیت خود نادر ابراهیمی به طوری شفاف، در تار و پود شخصیت گیلهمرد نهفته است. ابراهیمی در این کتاب، جریان روشنفکری را مثل همیشه، بیرحمانه نقد کرده و هر جا جریان کتاب اجازه میداده، و حتی بعضی جاها بدون اجازهی سیر کتاب، به روشنفکران به حد لازم و کافی طعنه زده است. در جایی توصیه به حفظ فرهنگ ملی کرده و در جایی دیگر مخالفتش را با مهاجرت ابراز داشته است. از موسیقی و تئاتر و سینمای مورد علاقهاش گفته است و ... اما همهی اینها برای من آزاردهنده نبود؛ چرا که جهانبینی او را دوست دارم. اما شاید همهی این نکات توی ذوق خیلی از خوانندگان بزند. چهارم. کتاب شامل مقادیر زیادی متن زیباست که میتواند برای پستهای ابنستاگرامی، تبریک مناسبتها و و و مفید واقع شود :) و حتی میتوان یک عاشقانهی آرام را دم دست نگه داشت و هرازگاهی مقداری از آن خواند و حظ برد. پنجم. کتاب دستورالعملی ارائه کرده است در این مورد که چگونه میتوان زندگی کرد و زیباییهای زندگی را بر هر چیز دیگر ارجح نمود؛ چگونه میتوان زندگی کرد و دچار روزمرگی نشد؛ چگونه میتوان تجدید قوا کرد و در زندگی جنگید. توصیهی نادر ابراهیمی پر کردن زندگی است از هر مقدار خوبی که ممکن است؛ از انواع هنر گرفته تا بازدید از موزه یا به قول خودش اثرگاه، از بازدید از دوستان و عزیزان تا عشق ورزیدن به کودکان. ششم. به نظرم یک عاشقانهی آرام میتواند به کسانی که عاشقی بلد نیستند عاشقی بیاموزد و به تازهکارهای راه عشق، راه نشان دهد. :) هفتم. خوشحالم که کتاب رو خوندم، از این جهت که دغدغههایی رو در من زنده کرد که شاید کمرنگ بودند یا کمرنگ شده بودند. و مرا در فکرهایی فرو برد که شاید بدون این کتاب تا سالهای سال درگیرشان نمیشدم.
از معدود عاشقانه هایی که از خوندنش لذت بردم همین کتابه. عاشقانه با سبک نادر ابراهیمی. با قلم مخصوص نادر ابراهیمی که بین خیال و واقعیت بین نظم و نثر غرق میشی لا به لای زندگی گیله مرد کوچک و بانوی آذری. �� همون طوری که خودش میگه یک عاشقانه ی آرام یادگاریست به آنها که در آغاز راهند. یک عاشقانه با طعم آرامش انتخاب یه دیالوگ از بین دیالوگای محشر این کتاب بی انصافی در حق بقیه س ولی ای�� تیکه ش به شدت به دلم نشست: آذری با آن صدای بی گذشت پرسید: عاشقش شده یی؟ گفتم: عشق، نمیدانم چیست. بی تجربه ام. تازه کارم. نمیدانم اینطور خواستن اسمش عشق است یا چیز دیگر. فقط سخت میخواهمش.
نمیدونم این همه تبلیغِ برایِ این کتاب! دلیلش عجیبه
مزخرف بود... تمامِ کتاب کپی برداری و ویرایشِ جملاتِ قصارِ در ادبیاتِ رومانتیکِ مللِ دیگه بود، که بدبختی همه رو نابود کرده بود امتیاز و ستاره بدم؟ ستاره که هیچی ... کلوخ و ببخشید، پهن هم واسه این کتاب زیاده
میگه: عشق به خدا ترکیبی از ضرورت و حادثه
آخه مردکِ متوهم و نادان، چرا واژۀ زیبایِ عشق رو خراب میکنی؟ تو شعور داری؟ عشق به موجودی که اثباتش از نظرِ عقل و دانش و توسطِ حواسِ پنجگانۀ انسان غیرقابلِ اثبات هستش، یک ضرورتِ؟!! تو انسانی؟ جوگیرِ بیسواد.... حاثه؟ یعنی چی؟! مثلاً تو تصادف میرم زیرِ 18 چرخ، ولی سالم در میام و بعد تو این حادثه عاشقِ الله و دیگر موهوماتِ عرب پرستی میشم؟ چی بخوردِ مردم دارید میدید؟ ؟؟؟ چی دو روز دیگه یه کتاب بده بیرون دربارۀ عشق بازی با دوست دخترِ میکاییل یا دختر کوچیکۀ اسرافیلِ فرشته، «یک عا��قانۀ محکم و وحشیانه» بنویس متأسفم که در سرزمینم قلم دستِ چه موجوداتی افتاده و سرمایۀ این سرزمینِ گرانقدر صرفِ چاپِ چه خزعبلاتی میشه... افسوس
بابتِ بی ادبی از دوستانِ خردگرا، پوزش میخوام... سکوت ومماشات با این ها کار رو به آنجا کشاند که فرهنگ و ادبیاتِ بی مثالِ این سرزمین رو نابود کردن... آن زمان که قلم به دستِ اندیشمندان و ادیبانِ واقعی بود، هرچه نوشتند امروزه اینها یا آن متون رو هرطور دوست داشتن تفسیر کردن و در دانشگاه و مدارس به خوردِ جوان ها دادن، یا به کل در اون نوشته های ارزشمند تحریف ایجاد کردن اشعارِ فلان شاعر در موردِ عشقِ زمینی بود، اینها تفسیر کردن که آقاااااا منظور عشقِ الهی و آسمانی بوده... فلان شاعر بارها گفته باده و شراب، اینها تفسیر کردن آقااااا منظور شرابِ بهشتی بوده... دوستانِ خردگرا و گرامی، درسته که این موجوداتِ بی ارزش کاری کردن هویتِ ادبی رو فراموش کنیم ولی بی هویت که نبودیم.. بودیم؟ الان هم کار به آنجا رسیده که روزها در صدا و سیمایِ یک مملکت به جایِ تشویقِ جوانان به خواندنِ شاهنامۀ فردوسیِ خردمند و میهن پرست و یا دو تا کتاب درست و درمون مثلِ مرزبان نامه، تبلیغِ این چرندیات رو میکنن... اگر مجبور میشم اینگونه بنویسم، بدانید که کارد به استخوان رسیده باز هم ببخشید
عرض به خدمتتون که کتاب خیلی خوبی است برای جنگ با انسان مکانیکی و جهانی که میخواد انسان را به یک ماشین مکانیکی فرو بکاهد! کمی فقط باید این لحن سانتی مانتال رقیق میشد. و البته فکر میکنم در زمانه ما سانتی مانتال به نظر میاد. خدا رحمتت کنه نادر جان اون تصویر حمله مغول ها که در واقع حمله ماموران شاهنشاهی به بساط کتابفروشی کنار خیابون راوی هستش واقعا شاهکار بود. عالی
"وای اون بخشی که زن و مرد میرن به دیدن بچه هایی که توی بیمارستان اطفال بستری هستند چقدر عالی بود. پول ندارند گل بخرند و همون اول مرد میگه ما پول نداشتیم براتون گل بخریم برای همین یه دسته گل از باغ خیال چیدیم و آوردیم و بعد به کدوم از بچه ها یک گل خیالی میده و یکهو ماجرا حسابی برای بچه ها جدی میشه. عالی بود روحت شاد نادر" "تقبیح شبه روشنفکران یکی از موتیف های ثابت این کاره. تقریبا در هر موردی که راوی میخواد اشاره ای به از دست رفتن طهارت روح و زندگی بکنه یادی از شبه روشنفکران وطن فروش میکنه و ناسزایی بهشون میگه."
به بهانه زادروز نادر ابراهیمی گفتگوی سال 92 بنده و حسن صنوبری با خانم فرزانه منصوری همسر ایشون رو هم بخونید:
"به من نگو که شانه به شانه ،زیر درختان اقاقیا ، با او رفتن ، و با او حرفی برای زدن نداشتن_چرا که کلمات ، رسا نیستند _ و در امتداد سکوتی شیرین ، سکوتی سرشار از ارزوی یافتن بهترین کلام ، از این سایه به ان سایه کوچیدن ، چه لذتی دارد ... من ، خوب می دانم ..."
الان تقريبن پنج دقيقه اي ميشه كه "من نيز خوب مي دانم" از صفر ستاره به پنج ستاره آقاي ابراهيمي فقط به خاطر بارون و سكوت سكوت سكوت سكوت سكوت سكوت سحر انگيز من با او. من پذيراي همه چيز و وابسته به هيچ چيز
آپديت سوم پس از يك شب و يك روز كامل: چرا بلد نيستم كتاب صوتي رو از كتابخونه ش حذف كنم؟بچه بوديم بستنيا گُنده تر نبود؟ انقدر كه فوتباليستا تموم ميشد و تازه مي رسيديم به اون قيف خوشمزه ي لعنتي، دال نداشت درد، دل بود فقط.
آپديت دوم پس از يك شب و نيمه روز: ديشب يه چيز عجيب كشف كردم كه آدم وقتي خوابه هم استرس داره و ميترسه با همين كيفيت اينجاها ها .نمي دونم وقتي كه خوابيم كجاييم ولي فكر كنم، وقتي خوابيم هم همينجاييم هيچ جا نرفتيم. ارتباطش با عاشقانه آرام ؟اينكه خوابم يه عاشقانه آرام بود كه تهش ترسيدم و به اين جهان منتقل شدم.تموم نشو پائيز لطفن.( خبُ من تازه كشف كردم اگرچه دير )
-------------------------------------
"به خودت ياد بده كه از زمين خوردن يك طفل رهگذر به گريه بيفتي و با پرده اي از اشك در برابر ديدگان بشتابي .از جا بلندش كني،بنوازي اش ،بتكاني اش بخنداني اش ،شيرينش كني،راهش بيندازي،بي توقع هيچ سپاس،گرچه در چشمانش چراغاني هزارچلچراغ را خواهي ديد."
اولين بار كه اين كتابو خواندم عاشق بودم يه عاشق ناآروم كه هر چه سريعتر دلش مي خواست مادر بشه يعني يه چيزي ميگم يه چيزي مي شنويد .خوب يادمه مثل روزاي روشن تابستوناي قديم يادمه كه سلانه سلانه رفتم كتابفروشي محله قديممون و اين رو خريدم به همراه يه دونه از اون كتابا كه الان خجالت ميكشم اسمش رو عنوان كنم اما نمي دونم چرا اون موقع خجالت نكشيده بودم از آقاي كتابفروش .اصلن نمي دونم چرا اون كتابفروشي اين امكان رو نداشت كه آدم خودش با دستاي خودش كتاب مورد علاقه ش رو برداره و مجبور نشه با صداي بلند بگه : ببخشيد آقا كتاب آنچه زنان بايد درباره مردان بدانند رو داريد ؟(اسمشو گفتم و الان خجالت كشيدم)تازه بعد اسم نويسنده رو هم به همراه اسم كتاب با صداي بلندتر مجددن تكرار كنه . ، بله بنده اين كتاب رو به همره اون كتاب مطالعه كردم در روزهاي روشن آن سالها كه گرچه تاريك اما حالا روشنند انگار. چرا كه انساني مثل من خاطره اولين عشق را با چنگ و دندان روشن و عزيز مي دارد حتي اگر در حجم كور كننده اي از ظلمات مدفون شده باشد.. خلاصه كه اين روزها با صداي پيام دهكردي به اين كتاب گوش مي كنم ، حالا كه عاقلم و آرام. آقاي ابراهيمي! با شما هستم.حالا كه عاقلم و آرام از عاشقاته آرام شما تنها و تنها و تنها صداي پيام دهكردي را دوست داشتم و چه بسيار در ترافيك هاي اين شهر لعنتي با صداي ايشان گريستم به حال نزار اين روزهاي خودم .اين كتاب ، "من ِ تاريك ِفكر كرده روشن بوده" را تمام كرد و من اين كتاب را و تمام . براي شما مي نويسم آقاي ابراهيمي :
از زمين خوردن يك طفل رهگذر به گريه افتادم با پرده هاي تار و ضخيم اشك به سويش شتافتم. نوازشش كردم، بوسيدمش ،تكاندمش،خندانمش،بوسيدمش ،راهش انداختم ، بوسيدمش .بي توقع هيچ سپاس،از سياهي چشمانش تا آسمان يك عالمه شمع چيده شده بود اما باد بزن هاي باد براي لحظه اي درنگ نكردند و تمام شمع ها خاموش شد.گم شديم در فاصله اندك آن دميدن هولناك دستم را رها كرد و گم شديم از هم. حالا من مسير آسمان را نمي دانم و نشسته ام به انتظار زمين خوردن يك طفل رهگذر... محل درد : من به تمامي من.
+حالا كه عاقلم و آرام اصلن دلم نمي خواهد چيزي راجع به مردها بدانم چرا كه حالا مي دانم انسانها فارغ از جنسيتشان بيش از هر چيز تنهايند، تنهايي را كه ببيني سينه ات را ميشكافي و قلبت را تقديم مي كني و مي روي پي ِ كارت بعد تنها مي شوي و بدون قلب و براي آن ديگري دستت را از محل اتصال بازو به شانه قطع مي كني و تقديم مي كني وبعد دوباره تنها مي شوي و بدون قلب و دست .براي آن ديگري چشم از كاسه بيرون مي آوري و و تقديم مي كني و بعد دوباره... .اينكه آن ديگري از نيمكره چپش بيشتر بهره ميبرده يا راست به هيچ كجاي تو و دنيا نيست اينكه ترك عادت كني و همواره همواره همواره دوست بداري اش اصلن آيا غم نان و جان ديگري مجال دوست داشتن آرام را خواهد داد ؟ اصلن آيا با روپوش سفيد ،مي شود مسافر ِ راه هاي دراز ِ پر تاخير را بوسيد و ناتمام رهايش كرد نه نمي شود. ..... قلب ها و دست ها و چشم ها روي طناب رخت خيال هاي لعنتي مي گندند، از هم متلاشي مي شوند .گيرم كه كسي آن بالاها لب هاي معشوقه اش را سرخ بوسيده باشد و ابرها شرمگين و سپيد كِل بكشند.اينجا كه رنگ ِآبي عشق ،سياه و كبود شد آي .نه قصه ي عاشقانه هاي آرام به سر آمده نمي شود هم گيله مرد باشي و هم از اعدام زنبورها بي اطلاع. اصلن بين زنبورهاي من تا زنبورهاي شما زمين تا آسمان فاصله افتاده آقاي ابراهيمي.من شما رو خيلي زياد دوست داشتم اما.. .
+تو گریستی به خاطر شب / شب فرا رسید / اکنون در تاریکی گریه کن(بكت)
کتابی سرشار از جملات تاثیرگذار و ناب درباره عشق و عاشقانه زندگی کردن. داستان «یک عاشقانه آرام» روایتی است از زندگی گیله مردی معلم مسلک و عاشق پیشه که در سفری به منطقه آذربایجان دل به دختری زیبا میبندد که هر دو از جنبه سابقه فعالیت سیاسی با یکدیگر اتفاق نظر دارند. زندگی آن دو در روایت این کتاب و طراحی شمایل آن در این کتاب توسط ابراهیمی. ابراهیمی در این کتاب سعی دارد تا به بیان این واقعیت نائل شود که در زندگی عاشقانه، روزمرگی و عادت که احساس دلمردگی و پوچی را در پی دارد، وجود ندارد. زندگی ای که در آن هیچ چیز به فردا واگذاشته نمیشود تا امروز خالی بماند و رنگ کهنگی بگیرد. شاهکار ابراهیمی در این اثر را شاید بتوان در بیان این واقعیت دید که که برای شیرین کردن زندگی نیاز به معجره کردن نیست؛ تنها کافی است که زندگی دوست داشته باشیم و آن را با چیزهایی بسیار ساده اما دوست داشتنی پر کنیم. قوت اصلی ابراهیمی در این کتاب را میتوان در بیان جملات عاشقانه و زیبا در متن کتاب جست. جملاتی که نه حاشیه بلکه دقیقا متن و مانیفست کتاب را میسازند و نو��سنده به هیچ روی حضوری حاشیهای در این اثر برایشان متصور نبوده است. هنر ابراهیمی در این کتاب، خلق جملاتی برای بیان نابترین احساسات عاشقانهاش است. هر چند که میتوان موافق تمام آنها نبود، اما بدون شک ابراز آن برای مخاطبش به شدت احترام برانگیز خواهد بود. ابراهیمی در این کتاب مخاطب خود را بارها و بارها با چهرههای متفاوت از عشق روبرو میکند؛ چهرههایی که سعی دارد به مخاطبش بفهماند عشق، نوعی گفتن است در عالی ترین وجه آن
نادر ابراهیمی در یک بند از کتاب شاید ایدهال خود و ایده کتاب رو به خوبی جمعبندی میکند:
"کمی زیستن در رویا به خاطر انطباق دادن زندگی با رویا گناه نیست. آنچه اشتباه محض است فرورفتن در رویاست و برنیامدن، در مه مصنوعی غرق شدن، قطع ارتباط با روزمرگیها، مه تخیلی، بیشترین خطرش در این است که انسان در درون آن گم شود و از سکونتگاه خود بسیار دور بیفتد. بازناگشتنی، گمگشته ابدی هیچ رویایی، تخیلی و عقیدهای اگر نتواند سهمی در ساخت زندگی انسان داشته باشد چیزی جز عقیده، خیال و رویای باطل نیست. زهر،مبتذل، نفرتانگیز"
بر این مبنا یک عاشقانه آرام داستان افول یک ایدهالگراست. ایدهآلگرایی انقلابی که درونیات خودش را در قالبی شاعرانه میریزد که در دو نقطه به نظرم کاری جدید انجام میدهد. اولین اینکه روایتی شاعرانه از درونیات لزوما به دام حدیث نفسی مجنونوار همچو بسیاری از آثار پیش و همدوره خود نمیافتد و سعی میکند با در مقابل هم قرار دادن شخصیتها گفتگویی درونی داشته باشد و هم لااقل در نیمه ابتدایی داستان، روایتی به آن اضافه کند که همین روایت از زمان یک حرکت انقلابی تا رکود و یکنواختی زندگی روزمره پس از انقلاب برای یک انقلابی بهترین زمینه برای پرداختن به ایده اثر است. دوم هم ایدهای که به آن پایبند است یعنی این ادعا را میکند که در هر زمان و هر شرایطی و هر نوع زندگی میتوان در بطن روزمرگی زندگی بود و عاشق یا آرمانگرا ماند و حتی شکل و هدف آن را اصلاح کرد، حتی اگر معشوق هم به دنبال روزمرگی هایی باشد که به زعم خودش جای عشق را تنگ میکند. یا به لحاظ سیاسی ایدهآلهایی داشت - مخصوصا در نگاه چپگرایانه نویسنده که با آرمانگرایی درهم تنیده است - ولی به مرور جهت آن آرمانها را تغییر داد حتی اگر به قیمت تغییر موضع سیاسی تمام شود (مثلا از آرمانی کمونیستی به مذهبی)
با این حساب شاید ابراهیمی نوعی روایت از زندگی خودش را ارائه میدهد که در اوج دوران نشاط و انقلابیگری و ایدهالپردازی توام با عشقی بوده که تا پایان عمر تلاش داشته تا تازگی آن را حفظ کند. اما این روایت مخصوصا در نیمه دوم گاه از شکل خودش خارج میشود، رنگ اندوهی از جنس غیرقابل انتقال و شخصی بودن و صرفا برخاسته از تجربه زیسته میدهد که به خورد دیگران دادناش بوی استبداد میدهد و به قول دوستی انگار فقط برای همسرش قابل استفاده است!
اما با این حال میشود قلم و حس ابراهیمی را دوست داشت گرچه برای دنیایی که در آن زندگی میکنیم زیادی خیالانگیز و گاه سادهانگارانه به نظر برسد:
"اگر هیچ قدمی در هیچ راهی برنداری حق داری باور کنی که دنیا به آخر رسیده است و دیگر عطر هیچ شعار عاشقانهای در کوچههای زشت شهرهای زشت ما نمیپیچد. حق داری"
و حق داشت، حتی وقتی معشوقش هم شعارهای عاشقانه اش را باور نداشت و به او فهماند که اینها شعارهایی بیش نیست.
جالب است که در زندگی روزمره هم من با نمونههایی از این روایتها روبرو شدهام که اتفاقا اندیشههای انقلابی چپگرایانه در سر داشتهاند و بعد از سالها استحاله این آرمانها به شکل نوعی عرفان شرقی و نگاهی رمانتیکوار به طبیعت و عشق و مذهب و فلسفه هایدگری و ... با تمام ابعاد کاملا شخصی و برخاسته از تجربههای زیستهاش گاهی شکل استبداد فکر به خودش میگیرد. روایتی که برای فرد درست است و کار میکند و اصرار به انتقال به غیر دارد، غیری که با بدبینی و حتی دافعه پس از تجربههای معاصر به این اندیشهها مینگرد.
کتاب یک عاشقانهی آرام نادر ابراهیمی درباره داستان زندگی یک زوج است که مردِ داستان با نوشتن نامههای عاشقانه به همسرش سعی میکند تا زندگیشان دچار روزمرگی نشود. همانجا که میگوید: مگذار عشق به عادت دوست داشتن تبدیل شود! شخصیت اصلی داستان یعنی گیلهمرد، یک معلم ادبیات است که فعالیتهای سیاسی انجام میدهد و در یکی از سفرهای خود با دختری آذری به نام عسل آشنا شده و با او ازدواج میکند. در این کتاب گفتوگویی عاشقانه را دنبال میکنید که نادر ابراهیمی با تمام هنر خود سعی کرده ماهرانه کلمات را جادو کند در صفحات اول یک عاشقانه آرام شما با نثری شبیه به شعر رو به رو خواهید شد و با خواندن آن برای ادامهی کتاب به وجد میآیید. نویسنده احساسات و عواطف خود را در قالب نامه به همسر خود منتقل میکند و از او میخواهد که عشق بین آن دو هیچگاه دچار روزمرگی نشود. شما در این کتاب با گیلهمرد عاشقی که در تبعید و مشکلات مالی غوطهوراست همراه شده و خود را در قالب شخصیت اصلی داستان حس خواهید کرد. همچنین در این کتاب چند داستان کوچک هم گنجاندهشده است. گیلهمرد و همسرش هر سهشنبه به دیدار کودکهای بیمار میروند و اینگونه به قول خود، در کمرکش هفته (سهشنبه) از بطالت رها میشوند.
... گزیده ای از کتاب: هیچ چیز همچون اراده به پرواز،پریدن را آسان نمیکند. مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود! مگذار که حتی آب دادن گل های باغچه، به عادت آب دادن گل های باغچه تبدیل شود! عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست، پیوسته نو کردن خواستنیی ست که خود پیوسته خواهان نو شدن است و دیگرگون شدن. تازگی، ذات عشق است، و طراوت، بافت عشق. چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟ وقتی زندگی مان را به یک حفره ی سیاه بسیار گود تبدیل کردیم نباید انتظار داشته باشیم که در ته این حفره، عشق، مشغول پایکوبی و شادمانی باشد. در عصر ما، هر میخی، در هر سنگی فرو میرود. ابزارهای مناسبش را باید یافت. عاشق “شدن” مسأله ای نیست، عاشق “ماندن” مسأله ی ماست. بقای عشق، نه بروز عشق. عشق به اعتبار مقدار دوامش عشق است، نه شدت ظهورش… در عشق، جایی عظیم برای بداهه نوازی هست، به شرط آنکه نواختن را بدانی. مرگ مسأله ای نیست. اگر به درستی زندگی کرده باشی. پیری در روح است، نه در سال. عشق، حرکت دو نفر، مشتاقانه، به سوی هم نیست، بلکه حرکت دو نفر در کنار هم است. زمان، بدون اراده، بدون هدف، بدون آرزو، بدون تازگی، بدون دگرگونی های نا منتظر، یک پیکره ی سنگی بیش نیست. این خوب است که مدرسه باشد، و نرویم. این خوب نیست که مدرسه نباشد، و ما ندانیم به کجا نرفته ایم. مقصد، زندگی را معنی میکند. هدف، زندگی را عمیق میکند. زندگی را، وجود مقصد معنی میکند، نه رسیدن به مقصد.
قبل از نوشتن ریویو به نظرم خوب اومد که این بخش از کتاب توسط گودریدزی ها خونده بشه :
بشنو گیلهمرد ! بشنو و یادت باشد که من موشهای کتابخانه را اصلاً دوست نمیدارم. تو هرگز به من نگفتی که زیر کوهی از کتاب دست و پا میزنی والا برای زندگی با تو شرط ترک اعتیاد میگذاشتم. تو زندگی را خواندهای لمس نکردی. در طول و عرض خاک مقدس زندگی راه نرفته ای فقط زندگی را ورق زده ای و بر زندگی حاشیه نوشته ای. جنگل تو کاغذیست تفنگ تو کاغذی، اعتقاد تو به مردم اعتقادی کاغذی و پارگی پذیر. تو،عطرها را خوانده ای دشت ها را خوانده ای نگاه ملتمس بچهها را خوانده ای...
کتاب، عاشق نمیشود، آواز نمی خواند، پای نمی کوبد ، به دریا نمی زند، درد مردم را حس نمیکند...
بهترین دوست انسان ، انسان است نه کتاب. من دوست ندارم که وقتی برای کاری صدایت می کنم جوابم بدهی "همین صفحه را که تمام کنم؛ می آیم" من از این جواب بیزارم و از آن ��تاب که مثل صخرهای میان دو عاشق قرار می گیرد.
کتاب رو میشه به دو نیمه تقسیم کرد ولی به تعداد بیشتری فراز و نشیب داره و توی ذهن من بین 3 ستاره تا حدود 4 و نیم متغیر بود . بنظرم "یک عاشقانه آرام " از نیمه دوم آغاز میشه و نیمه اول کتاب بیشتر " در آرزوی یک عاشقانه آرام " بود .اون بخش و مقداری از کتاب که سیاسی و اجتماعی و پیرامون خفقان و آزادی و انقلاب بود رو انتظار نداشتم تو این کتاب بخونم و بنظرم وصله مناسبی به کل داستان نبود ، بنظرم می شد توی اون فضا و برهه زمان هم بازم "یک عاشقانه آرام " نوشت حتی اگه سیاسی بودن و بی تفاوت نبودن از ویژگی های اصلی شخصیت های داستانت باشه اما ظاهرا نادر ابراهیمی تو اون تیکه ها توجهش به چیز دیگه ای بوده .
کتاب نوشتار و نحوه بیان خاصی داره که ب��ید اون ابتدا رو خوند مقداری تا بهش عادت کرد و در جریانش قرار گرفت . اما از نیمه دوم یکباره حس میکنی که داری شخصیت ها رو میشناسی و بهشون نزدیک میشی و باهاشون احساس صمیمیت میکنی . کتاب اصلا شخصیت های زیادی نداره ! در واقع کلا دو شخصیت هستن و خبری از داستانی منسجم نیست در عوض با مجموعه ای از دیالوگ ها کتاب پیش میره ، ولی بعد از اینکه شخصیت پردازی انجام میشه و جا میفته کنار هم قرار دادن این دو شخصیت "عسل" و "گیله مرد " کم کم شیرین میشه و این موضوع کشف میشه که این شخصیت ها با وجود تفاوت هاشون چقدر برای هم مناسبن و خوب چفت میشن .
نویسنده ابایی از شعار دادن نداره - خودشم بهش اشاره میکنه- و متن کتاب تشکیل شده از مقادیری شعار ، جملاتی قصار و بعضا هم ایده هایی واسه عاشقانه و آرام زندگی کردن .
از نادر ابراهیمی ابن مشغله رو فقط خوندم و با این حال فکر میکنم بشه گفت که قلم و سبک روایت و داستان سرایی خاص خودش رو داره و کلا کتاب ارزش خوندن داره اما تا رسیدن به نیمه ، صبر و حوصله بیشتری میخواد .
این کتاب بالاخره من رو انتخاب کرد :)) این کتاب رو حدود دو سال هست که خریدم و بالاخره امروز بعد از ظهر احساس کردم میتونم بخونمش، دفعه قبل که شروع کردمش بنظرم کسل کننده بود و حتی از خوندنش پشیمون شده بودم :)) ولی این بار کتاب من رو انتخاب کرد و یه سره خوندمش شاید چون بحال این روزهام نزدیکه به فرار ذهنم از خاطره سازی و فرار از گذر از زمان،این کتاب واقعا بهتراز اون چیزی بود که تصور میکردم و این خیلی لذت بخشه و مدت ها میگذشت که یه کتاب این حس رو بهم نداده بود "یه جاهایی از این کتاب من رو یاد "بار سبک هستی" میلان کوندرا میندازه انگار که تو ذهن من این کتاب، جوابیه اون کتاب هست ^_^ و حرفای نادر ابراهیمی رو چقدر قبول دارم و این حس خوبی بهم میده
*تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود!* سه تا ستاره بهش دادم به سه دلیل: ۱-نثر بسیار ادیبانه و قوی ای داشت. انتخاب واژگان و تعابیر از اون یه نثر درجه یک از نظر ادبی درست کرده بود. ۲-به نظرم یک جهان بینی رو داشت منتقل میکرد. ۳-این جهان بینی و دید تازه به جهان شاید بتونه دید شما رو به زندگی عوض کنه. به نظرم دید منو یه ذره ای عوض کرد. و دوتا ستاره رو ازش دریغ کردم چون: ۱-داستان نداشت و رمان به حساب نمی اومد چون نه شخصیت هایی آنچنان داشت و اتفاق هم که هیچ. فقط دوتا فک وراج که شعار میدن. ۲-خیلی شعاری بود. به قول بزرگان:《نگو. نشان بده!》
یکی از مسائلی که باعث می شود ایمانم به غیب محکم تر شود، روبه رو شدن با کتاب های خاصی در لحظات خاص تری از زندگی است...انگار باید آن کتاب را در آن لحظه پیدا کنم تا پاسخ گوی چیزی باشد...اصلا انگار آن کتاب من را پیدا می کند. البته این کتاب های خاص خودشان را با واسطه هایی به من رسانند. واسطه هایی مانند یک کلاس کسل کننده ی ادبیات که آدم را به سمت خواندن یک ای بوک خاک خورده در گوشی همراه می کشاند. و آن وقت با خواندن تنها چند صفحه از آن ای بوک خاک خورده می فهمی که خودش است...این همان چیزیست که باید بخوانم. و بعد در اولین فرصت آن کتاب را می خری ولی روز ها فقط نگاهش می کنی...تا شیرینی انتظار را لمس کنی...و بالاخره شروع به خواندنش می کنی.
بهترین عبارتی که می توانم درباره ی یک عاشقانه به کار ببرم فقط این است که خیلی فهمیدمش. نمی دانم اگر در شرایط دیگری این کتاب را می خواندم هم همین قدر می فهمیدمش یا نه...فقط خیلی مناسب بود. بعضی کتاب ها برایم یک "اتفاق" اند...دیدم را به زندگی تغییر می دهند...یک نگاه جدید به من می دهند...ولی یک عاشقانه این طور نبود...خیلی از جملاتش انگار حرف هایی بودند که مدت ها بود می خواستم بزنم...حرف های دل بودند انگار...و در عین حال یک سری جملاتش با پیش فرض های من خیلی متفاوت بودند ولی نمی دانم چگونه این قدر فهمیدمش...
اعتراف می کنم انتظار من رو برآورده نکرد.در واقع من تصور خیلی عمیق تر و خاص تری از این کتاب داشتم.البته این عدم برآورده نشدن انتظار شاید در نوع نگاه به معقوله عشق و چگونگی حرف زدن ازش باشه. در عین حال کتاب خوبی بود ، مثل بقیه آثاری که تا الان از آقای ابراهیمی خوندم ، بیش از خود روایت برش ها و عبارات قابل تعمق و گاه شگفت آوری داشت که خوندشن رو باارزش می کرد.
هیچوقت هیچچیز درست نمیشود چون توقعات ما بیشتر میشود و تغییر میکند. هیچ قلهای آخرین قله نیست. رسیدن، غمانگیز است. راه بهتر از منزلگاه است
یک عاشقانه آرام را دوست نداشتم. البته که نویسنده سعی میکند حرفهای قشنگی بزند -بیشک بعضی از آنها آنقدر قشنگ هستند که آدم را به فکر فرو ببرد- اما این کار را در قالب مناسبی نمیکند. تقریبا کتاب فریاد میزند که داستانی در کار نیست. اگر هم خط داستانی ضعیفی هست برای این است که نویسنده در خلال آن بتواند تفکرات و اندیشههایش را به زبان بیاورد. مقایسهای میکنم با "سقوط" که آنجا هم وضع تقریبا همین است. کتاب محملی برای بیان اندیشههای کامو است ولی به آن داستانی داده و شیوه روایتی خاص که به گونهای خواننده را به دنبال خود میکشاند. شاید اگر بیشتر روی جنبه داستانی کار میشد با همین شخصیتها -نه زیادتر و نه کمتر- میشد نصایح نویسنده را راحتتر هضم کرد.
داستان در بعد زمان مشکل دارد. اگر قرار است داستانی بدون بعد زمان مطرح بشود مسئلهای نیست ولی در آن وقایع تاریخی و بدتر تاریخ وقایع را نباید آورد.
نویسنده بی هیچ ابایی، اقرار میکند که دارد شعار میدهد و این را حسن میشمارد (با دلایل خودش) گرچه به نظر من شعار از حدی که بالاتر رفت به جای اینکه رو به جلو حرکت دهد، در جا متوقف میکند و بلکه به عقب هل میدهد.
تکرار تکرار تکرار. بارها جملهای از زبان گیله مرد تکرار میشود تا جایی که صدای عسل را هم در میآورد! این تکرار واقعا آزاردهنده است.
در ابتدای کتاب عسل از مهی صحبت میکند و گیله مرد او را از آن باز میدارد. در حالی که در اواسط کتاب عسل به بدترین شکل به گیله مرد حمله میکند که زندگی را به کتابهایت خلاصه کردهای و برو و در بین مردم زندگی را بیاموز و از این موارد. در حالی که زندگی گیله مرد بین کتابهایش یک جورهایی همان مهی است که خود عسل طالب آن است. به نظر من این دوگانگی بسیار واضحی از طرف یک شخصیت داستان است. (واضح است که تفکر نویسنده در مورد کتاب که از زبان عسل بیرون میآید را قبول ندارم)
گیله مرد و به نظر من عسل کاملا مطلقگرایند. با اینکه گیله مرد میگوید "هیچ عاشقی شبیه عاشقی دیگر نیست" مدام میخواهد نسخه صادر کند که عاشق فلان است و بیسار. دست به فرمولیزه کردن عشق و عاشق زدن، به نظرم کاری نشدنیست
بخشهایی هم داشت که دوست داشتم. شاید دوستداشتنیترین بخش برای من بازدید زن و شوهر از بیمارستان کودکان بود. به نظرم خیلی خوب بود.
در میان انبوه تفکراتی که بیان میکند خیلی از موارد را هم پسندیدم. مثلا اینکه به چرخهی عادت نیفتیم. اینکه مثلا برای رفتن به سر کار هر بار از راهی متفاوت برویم. اینکه همه ما وقت به اندازه کافی داریم ولی آن را به بطالت و غر زدن و گلایه کردن میگذرانیم. نیاز انسان به دو روز تعطیل در طول هفته و...
در طول کتاب دو سه بار هم بدجور به پزشکهای پولکی این دوره زمان توپید که من به شخصه بسیار خوشم آمد.
با همه این تفاسیر، با همه تکجملهها و پاراگرافهای خوبی که داشت، کتاب را دوست نداشتم. شاید نمره 2.5 برایش مناسب باشد که با قدری بیرحمی به پایین گردش میکنم.
"فاصله معیاریست برای انتخاب صدا" و به همین دلیل "عاشق زمزمه میکند، فریاد نمیزند"
ازش لذت بردم. به خصوص قسمت هایی که کتاب صوتیش رو با صدای پیام دهکردی و موسیقی دلنوازی توی کوچه خیابونای شهر میشنیدم. ولی با عقاید سیاسی نویسنده خیلی جاها موافق نبودم و راستش نمیفهمم چرا نویسنده حوزه ای که توش تخصص نداره رو باید وارد حوزه تخصصش کنه!